قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

فکرهای تلخ وشیطانی

گم میشوم در فکرهایی تلخ و شیطانی  

درد لابلای لذت افعال انسانی  

حالم شبیه حسرت هروز گنجشکیست  

 

از شاخهای سرد و بی مهر درختانی   

 

که باغبان روز به شهری سرد آوردست 

  

در های و هوی ممتد رنج خیابانی....    

               *****   

گاهی فقط میخندی و شادی به این امید  

 

شاید حضورت را به آدم ها بفهمانی!  

در بند لذت بردن از هر چیز بی مقدار   

تا که کمی رنج دلت را سر بگردانی   

چیزی شبیه لذت ها کردن دستی    

در روزهای سرد و دلگیر زمستانی   

 با این همه گاهی برای بودنت بد نیست   

تا گم شوی در فکر هایی تلخ و شیطانی 

 

امیراحسان دولت آبادی

ماه خدا مبارک

خدا آن حس زیباییست  

 

 که در تاریکی صحرا  

 

 زمانی که هراس مرگ می دزدد  

 

 

سکوتت را یکی همچون نسیم دشت   

 

می گوید:کنارت هستم ای تنها   

 

ودل آرام می گیرد...........

دلم تنگ است.............

دلم گرفته است،دلم به اندازه ی غروب،به اندازه ی تک درختی در کویر گرفته است  ... 

دلم به اندازه ی بغض پرنده ای که می پرد و در ملکوت دور افق گم می شود ... 

به اندازه ی جامی سرشار از سرخی و سیاهی مرگ ... 

نمی دانم بوی شوقی که از نفس های غمناک این شب به جان می رسد از کرانه های  

وصال توست یا از نرگس های مستی که بر کنار جاده انتظار روییده اند؟ 

دلم برای سکوت شب همیشه تنگ است... 

دلم می خواهد دفتر دلتنگیم را باز کنم و از شب سرد و ساکتم،حرفها بگویم . 

دلم می خواهد همه بدانند که اهنگ عبور را با تمام وجود احساس می کنم و 

اشک های بدرقه گر عزیزم را سرازیر می کنم . 

چه بگویم از هزاران امید سبزی که در خانه ی دلم ویران می شوند ؟؟ 

چه بگویم از شب های منحوسی که سپید خاموش را فریاد می زنند ؟؟!! 

بال هایم می سوزند،بال های بی عروجم.بال هایی که در قفس مانده اند و 

از پشت میله ها فغان سر می دهند . چه کنم ؟؟ 

 میان کوچه های شب منم همپا... منم تصویر تنهایی... منم دلتنگ شب ... 

دلم برای سکوت شب همیشه تنگ است ...و اینها بهانه ایست  

دلم بیش از همه برای تو تنگ است .... 

مرا به یاد بیاور. مرا از یاد مبر. که انعکاس صدایم درون شب جاری است ............

درون من.............

در درون من دو آدم وجود دارد، یکی دختری شجاع، مستقل، جسور،  

 

شیطون، شلوغ، آزاد و رها  

 

و  دیگر دختری، لوس، تنها، خسته، ترسو، غمگین و گاهی هم  

 

 

اندوهگین.. می گویم این دو هیچ  

 

ربطی بهم ندارند، این دو تا برای خودشان زندگی جداگانه ی دارند و  

 

آرزوهای جداگانه و حتی  

 

 حضوری جداگانه دارند، دختر اولی همیشه لبخندی بر لب دارد که از عمق جانش می آید  

 

دختر دومی نیز گاهی لبخند دارد ولی فقط برای این است که داشته باشد، این دو دختر با هم  

 

زندگی می کنند، و خوب همدیگر را درک می کنند و هیچوقت توقع ندارند که دیگر جایش را بدهد  

 

به دیگری و در لحظاتی که باید نباشند نیست می شوند و در لحظاتی که باید باشند هست 

 

 می شود، دختر اولی بیشتر صبحها حضور دارد و دختر دومی بیشتر شبها، گاهی هم جایشان 

 

 را عوض می کنند، این دو دختر با هم هستند و همین مسئله برایم لذتبخش ترش کرده است  

 

که بتوانم هر دوشان را با هم در یک سطح نگه دارم گاهی اولی پررنگ می شود و گاهی دومی  

 

و هیچوقت هیچکدام سعی نکرده اند دیگری را نایده بگیرند و سعی نکرده اند همدیگر را اذیت  

 

کنند.. و هر دوشان برایم دوست داشتنی هستند و خواستنی و مفید......................
.............................

تو................

 

تو میشی پله بقیه بالا میرن ازت  

 

لجن روحشون رو با تو پاک میکنن

چقدر آدمها از خودشون دور شدن.....................

چقدر آدمها از خودشون دور شدن.نمی تونم به خیلی ها ثابت کنم چقدر تغییر کردم.چون  

 

خیلی از من دورن.شاید نیازی نباشه خودم و به کسی ثابت کنم ولی وقتی تو رابطه حد  

 

خودشون و تشخیص نمی دن باید یه چیزی گفت.یه کاری کرد.زندگی برای همه یه عادت 

 

 شده.و محبت خسته از روزمرگی آدم ها به جای دیگه ای کوچ کرده.آدم ها الان با پول  

 

نفس می کشن.ارزش ها شون عوض شده.یا بهتر بگم عوضی شده.نمی دونم چند درصد 

 

 آدم ها در روز فقط چند دقیقه به خودشون و دلشون فکر میکنن.به انتهای راهی که 

 

 دارن می رن.هیچ کس نمی تونه دنیا رو تغییر بده .من فقط می تونم به خودم کمک  

 

 

کنم.کاش سختی اینهمه تلاش برای رسیدن به پوچ  چشمای آدم ها رو باز می کرد.

چشمانم سرما خوردند

چراغ را روشن کن  

روز  

به لامپ صد واتی اتاقم  

                 فخر نمی فروشد  

چراغ را روشن کن  

چشمانم سرما خوردند  

و دیگر هیچ قرص استامینوفنی  

صدای دلم را خوب نمی کند  

چراغ را روشن کن  

روز برای پیدا کردن احساس گم شده ام  

                                       کم است!

عصیان می خواهند

 

 وقتی زرت زرت شناسنامه صادر می کنی با مهر ا س لام !  

 

همین می شود که بعد ۲۰ سال ۳۰ کلی  مُسـل مون انصرافی می ماند روی دستت ! 

 

وقتی زن را میکنی ممنوعه ! 

همین می شود که گوشه خیابان دوره اش میکنن ! مثه آن وقتها  که ماشین تازه اختراع  

 

شده بود ؛پسر بچه ها  می دویدند دنبالش هر کس دستش به هر جای ماشین  

 

می خورد انگار حاجت می گرفت!  

حالا اینبار جنسش فرق کرده آدم شده ! آن پسر بچه ها بزرگ شدند ! 

 

 بی امان  دست به هر جای این جنس میزنند ببینند واقعا چیست که شده ممنوعه  

وقتی از ۳۶۵ روز سال ۳۶۳ روز  وفات اعلام میکنی و یک روز و۷ ساعت ۱۵ دقیقه  هم  

 

 

می شود به روایتی وفات ! 

همین می شود که مردم تو این ۱۷ ساعت ۴۵ دقیقه باقیمانده هل میشن 

 

 

 مزدوج میشن عروسی میگیرن بعد دو ماه پشیمون میشن طلاق میگیرن ! 

 

 حالا هی بگو چرا آمار طلاق میره بالا؟  

 

 وقتی  نمیذاری مردم تو خیابون به عاشقیتشون برسن با یه دست گرفتن ساده! 

 

همین میشه که میرن تو خونه  ؛عکس قلب میکشن رو تن همدیگه ! میگی نه! ایناهاش  

 

 

 

حالا تو با ما هم.................................

مثل مسافرهای تنها مانده در راهم
 
خرمای مقصد بر نخیل و دست کوتاهم
 
 
تو می توانی انچنان باشی که می خواهم ؟
 
من می توانم سایه ای باشم به دنبالت
 
تو می توانی آسمان باشی به همراهم
 
یک روز می گویی که از خاطر ببر مارا
 
یک روز می گویی که از یادت نمی کاهم
 
تو می توانی تا کنی با دیگران هر جور
 
باور ندارم نازنین حالا تو باما هم ......
من می توانم آنچنان باشم که می خواهی

  

مثل مسافرهای تنها مانده در راهم
 
خرمای مقصد بر نخیل و دست کوتاهم
 
 
تو می توانی انچنان باشی که می خواهم ؟
 
من می توانم سایه ای باشم به دنبالت
 
تو می توانی آسمان باشی به همراهم
 
یک روز می گویی که از خاطر ببر مارا
 
یک روز می گویی که از یادت نمی کاهم
 
تو می توانی تا کنی با دیگران هر جور
 
باور ندارم نازنین حالا تو باما هم ......
من می توانم آنچنان باشم که می خواهی

 

مثل مسافرهای تنها مانده در راهم
 
خرمای مقصد بر نخیل و دست کوتاهم
 
 
تو می توانی انچنان باشی که می خواهم ؟
 
من می توانم سایه ای باشم به دنبالت
 
تو می توانی آسمان باشی به همراهم
 
یک روز می گویی که از خاطر ببر مارا
 
یک روز می گویی که از یادت نمی کاهم
 
تو می توانی تا کنی با دیگران هر جور
 
باور ندارم نازنین حالا تو باما هم ......
من می توانم آنچنان باشم که می خواهی

 

 


قوانین زندگی

قانون یکم: به شما جسمی داده می‌شود. چه جسمتان را دوست داشته یا از آن متنفر باشید، باید بدانید که در طول زندگی در دنیای خاکی با شماست.

 

 

قانون دوم: با دوستان مواجه می‌شوید، در مدرسه‌ای غیر رسمی و تمام وقت نام‌نویسی کرده‌اید که "زندگی" نام دارد. در این مدرسه هر روز فرصت یادگیری دروس را دارید. چه این درس‌ها را دوست داشته باشید چه از آن بدتان بیاید، باید به عنوان بخشی از برنامه آموزشی برایشان طرح‌ریزی کنید.

 

 

قانون سوم: اشتباه وجود ندارد، تنها درس است. رشد فرآیند آزمایش است، یک سلسله دادرسی، خطا و پیروزی‌های گهگاهی، آزمایش‌های ناکام نیز به همان اندازه آزمایش‌های موفق بخشی از فرآیند رشد هستند.

 

 

قانون چهارم: درس آنقدر تکرار می‌شود تا آموخته شود. درس‌ها در اشکال مختلف آنقدر تکرار می‌شوند، تا آنها را بیاموزید. وقتی آموختید می‌توانید درس بعدی را شروع کنید.

 

 

قانون پنجم: آموختن پایان ندارد. هیچ بخشی از زندگی نیست که درسی نباشد. اگر زنده هستید درس‌هایتان را نیز باید بیاموزید.

 

 

قانون ششم: جایی بهتر از اینجا و اکنون نیست. وقتی "آنجای" شما یک "اینجا" می‌شود به "آنجایی" می‌رسید که به نظر از "اینجای" فعلی‌تان بهتر است.

 

 

قانون هفتم: دیگران فقط آینه شما هستند. نمی‌توانید از چیزی در دیگران خوشتان بیاید یا بدتان بیاید، مگر آنکه منعکس کننده چیزی باشد که درباره خودتان می‌پسندید یا از آن بدتان می‌آید.

 

 

قانون هشتم: انتخاب چگونه زندگی کردن با شماست. همه ابزار و منابع مورد نیاز را در اختیار دارید، این که با آنها چه می‌کنید، بستگی به خودتان دارد.

 

 

قانون نهم: جواب‌هایتان در وجود خودتان است. تنها کاری که باید بکنید این است که نگاه کنید، گوش بدهید و اعتماد کنید.

 

 

 

قانون دهم: تمام این‌ها را در بدو تولد فراموش می‌کنید. اگر مشکلات دانستنی‌های درون را از میان بردارید، همه این‌ها را به خاطر خواهید آورد.

زندگی من

 

 

 

 

 

گاهی اوقات آدم اونقدر حرف تودلشه که انگار می خواد  

بترکه  می خواد داد بزنه نمی تونه می خواد یه حرفایی روبه  

یه کسایی بزنه نمی تونه عین اینکه یک عقده گنده توگلوش  

گیر کرده باشه وندونه باید باهاش چه کار کنه....... 

ترس از آینده   ترس از دست دادن اون چیزا یا اون کسایی  

 که دوسشون داری       می خوای مطمئن شی تا همیشه  

پیشتن مال تو هستن 

کاش همه چیزدست خود آدم بود........ 

 بابا !!۱زندگی خودمه می خوام این جوری زندگی کنم، 

 اونجوری که خودم انتخاب میکنم 

اصلا می خوام سرم به سنگ بخوره   

 می دونم همه دوسم دارن  براخودم می گن  

اما ........گاهی   واقعا نمی شه به نصایح بقیه یا 

 

تجربیاتشون عمل کنی   یا عا قلانه البته به گفته بقیه  

  تصمیم بگیری  احساس می کنی این درست ترین  

تصمیمیه که تا حالا گرفتی  و قدرت تغییر دادنشو هم  

نداری حمایتم کنین پیشم باشین 

 

 خواهش می کنم به خدا ااااااااااامنم خیلی دوستون دارم..... 

حق نگهدارتون.

می ترسم .....................

می ترسم بیش از آنکه فکر کنی می ترسم و هی فکر می کنم و  

فکر می کنم  آنقدر که سرم وتمام یاخته های ذهنم درد می گیرد و  

هی خیال بافی میکنم که می ترسم نکند دچار مالیخولیا شوم 

 کاش کسی قوت قلبی به من می داد که جز خیر وخوبی چیزی  

دیگر قرار نیست اتفاق بیفتدوخداوند  من به او محتاجم بیشتر از  

همیشه واصلا هم نمی خواهم بمیرم بر عکس گذشته  ترجیح   

می دهم باشم و به بار نشستن آرزوهایم را ببینم آه کاش حداقل  

 

می دانستم ........ 

 

 

  وقتی کسی نیست که به دادت برسه پس داد نزن شاید از سکوتت  

بفهمند که چقدر درد و غم تو وجودته

 

سرنوشت، ننوشت ... گر نوشت، بد نوشت ..... اما باور کن :  

سرنوشت  را نمیتوان از سر٬نوشت

 

 اگه کسی رو دوست داری نه براش ستاره باش نه آفتاب چون 

 

 هردوشون مهمون زود گذرند. براش آسمون باش که  

  همیشه بالای  سرش باشی

  

 چند روزی بدفرم زده به سرم ، دارم قید خیلـی چیزا رو می زنم، خداکنه زودتر از 

 

 این حس و حال ها و تشویش ها بیرون بیام. 


صادق هدایت هم راست گفت : در زندگی زخم هایی است که مثل خوره روح را آهسته  

 

در انزوا می خورد و میتراشد

شبیه ابر بهاری بهانه جو هستم

بدون اینکه بخواهم شبیه او هستم  

 

  

شبیه مرد پر از درد روبرو هستم  

 

 

شبیه مرد پر از درد های پنهانی    

 

که رفته باز در افکار خود فرو هستم    

 

تو کیستی؟ تو همان حس ناب مشترکی 

   

 

که با تو یک سره  در حال گفتگو هستم  

 

 

تو کیستی؟ تو همان واژه صریح ولی   

 

 

من آستانه یک بغض در گلو هستم   

 

هم از عشیره ی اشکم هم از قبیله ی غم  

 

  

شبیه ابر بهاری بهانه جو هستم  

  

چه ماجرای عجیبی است می گریزم و باز   

 

به هرطرف بروم با تو روبرو هستم    

 

در آستانه ی یک راه پر فراز و نشیب  

  

 

بگیر دست مرا و فقط بگو : هستم   

 

محمد حسین نعمتی

  

 

دنیای بی تو سم آغشته به قند است

 

چون قهوه ترکی که در سرما گوارا ست   

 

لبخند تو هر چند تلخ اما گواراست   

 

(قاف) ابتدای قرمز تند لب توست  

  

حتی خیال فتح این رویا گواراست   

 

در چشمهای آبی ات اسراف خوب است  

 

 

هر قدر باشی خیره در دریا گواراست    

بر عکس زهر است اشک تو ،دیوانگی است  

  

هر کس بگوید آب دریا ها گواراست    

کل مناظر عکس می گیرند با تو    

همواره ثبت لحظه ای زیبا گواراست   

 

دنیای بی تو سم آغشته به قند است 

 

شیرین شیرین هم که باشد ناگواراست  

 

جواد منفرد

درد درد درد

احساس خفگی میکنم 

پنجره ها رو باز میکنم 

نفس میکشم 

احساس تاریکی میکنم 

چراغا رو روشن میکنم 

آه میکشم 

دلم هیچ کسو نمیخواد 

دلم خودمو میخواد 

فقط خودم 

سرگردونم 

تو برهوت 

گم شدم 

تو تاریکی 

دیگه خودم نیستم 

دیگه هیچ کی نیستم 

دلم برای خودم خیلی تنگ شده 

دلم میخواد برای خودم گریه کنم 

جسمم 

روحم 

ذهنم 

قلبم  

احساسم 

درد میکنه 

میخوام تنها باشم 

تا کسی شاهد درد کشیدنم نباشه 

تا از ته دل  

از درد به خودم بپیچم 

تا کی....! 

نمیدونم. 

چرا دارم صدای اذانو میشنوم 

من که سالهاست کرم ! 

کسی صدام میکنه ؟ 

نه... 

حتما اشتباه میکنم  

آخه من خیلی وقته 

که یه مهر خورده ام

من یک دخترم

من یه دخترم
یه دخترعادی عادی  

 

مثل خیلی از زنا 


دخترای ای عادی عادی عادی
 

گاهی خوشحالم 


گاهی ناراحت 


گاهی می خندم 


گاهی می گریم 


گاهی حرّافم 


گاهی کم گو 


گاهی دوست دارم 


گاهی بیزارم
 

گاهی خوش اخلاقم 


گاهی بد اخلاق 


گاهی زرنگم 


گاهی کودن 


گاهی 


گاهی 


گاهی 


گاهی 


اما هیچوقت 
 

یادم نمیره که 


یک دخترم.

منی که نیست

من خودم نیستم...

تقسیم شدم...

به چند نفر...

هر تکه ایم یه گوشه ست...

اونوقت...

با حسرت دنبال خودمم

چون

خودمو گم کردم.

و

یه آدم ِ گم...

همیشه تو بهتِ

فقط همین.

برای تویی که پرسیدی چه مرگمه

چرا به مهتاب قانع شدیم ، پس خورشید چی ؟!!

 

 

 

 

این روزا به خیلی از تلخیهای این جامعه کثیف می خندم ، گاهی اوقات که از بیرون این آکواریوم  به  

 خودمون نگاه می کنم ، واقعا خندم می گیره : از حرکاتمون ، رفتارمون و مشغولیاتمون . ولی بی  

 درنگ این خنده انقدر تلخ می شه که ناخدآگاه اشکمو در میاره و باعث می شه که فقط سرمو تکون  بدم . شدیم مثل یه دسته ماهی ترسو که با هر ضربه به شیشه با ترس و لرز مسیرمون روعوض  می کنیم ، جایی رو هم که نداریم بریم ، به ناچار یه گوشه منتظر ضربه بعدی می مونیم . ما واقعا  خنده دار هستیم مگه نه !؟؟ ولی می دونید چیه ، هر کس که دید و نخندید شک نکنید که یا بلد  نیست بخنده یا که از گریه دق کرده و مرده !!! چند روز پیش پیرمردی توی تاکسی بهم می گفت :  ببین دخترم به اونی که چیزی نمی دونه و دم نمی زنه یه چوب باید زد ولی به اونی که می دونه و دم  نمی زنه باید دو تا زد .... چون و چراش رو مسلما خودتون می دونید ! ( یعنی ما هم جزء اونایی  هستینم که باید دو تا بخوریم ؟! ) نمی دونم ... فقط کاش می شد که به جای نگاه کردن نیمه پر  لیوان ، جرات پر کردن نیمه خالی رو داشته باشیم و به این سوسوی ضعیف قناعت نکنیم . باور کن که جای ما اینجا نیست ... لیاقت ما دریاست !

شیشه غم را گر نزنی تو به سنگ......

تو که به بی‌خیالی و شاد بودن من طعنه می‌زنی... 


خنده‌ها و شوخی‌های من، یک‌جور جنگیدن است... باور کن...
 

 

من نمی‌گذارم مشکلات، تنهایی و غم لعنتی پشتم را زمین بزنند... حالا می‌بینی...

 

اگر به خانه ی من آمدی........

اگر به خانه ی من آمدی


برایم مداد بیاور مداد سـیــاه


می خواهم روی چهـــره ام خـط بکشـم



تا به جــــرم زیبایی در قـــــفس نیفتم


یک ضربـــدر هم روی قلبـــم تا به هوس هم نیفتم !


یک مداد پاک کن بده برای محـو لـب ها

نمی خواهم کسی به هوای سرخیشان ، سیاهم کند!


یک بیلـچــه، تا تمام غرایز زنـــانه را از ریشــه در آورم


شـــخم بزنم وجودم را ...بدون اینها راحت تر به بهشـت می روم گویا!



یـک تیــغ بده؛ موهایم را از ته بتراشم سرم هوایی بخورد


و بی واسطه روسری کمی بیاندیشم !


نخ و سوزن هم بده، برای زبانـــــــم



می خواهم ... بدوزمش به سق


 اینگونه فریادم بی صداتر است!


قیچی یادت نرود

می خواهم هر روز اندیشه هایم را سانســــور کنم !


پودر رختشویی هم لازم دارم


برای شستشـوی مغزی

مغزم را که شستم ، پهن کنم روی بند


تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت


می دانـــی که؟ بایــد واقع بیـــن بود !

 

صدا خفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر


می خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب


، برچسب فاحشـــه می زنندم

بغضم را در گلو خفه کنم!


یک کپی از هویتــــــــــم را هم می خواهم


برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد



، فحـــــش و تحقیر تقدیمم می کنند !


تو را به خدا....اگر جایی دیدی حقــی می فروختند


برایم بخر ... تا در غذا بریزم



ترجیح می دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !


و سر آخر اگر پولی برایت ماند


برایم یک پلاکــــــــارد بخر به شکل گردنبند



بیاویزم به گردنم....و رویش با حروف درشت بنویسم:


من یـک انسانم من هنوز یک انسـانم من هر روز یک انسانم .


 

روح پلید

نمی دونم که تو هم مثل من فکر می کنی یا نه ؟!!


هی صبر کن !... چرا حالا بهت بر می خوره ؟  قیافتو نمی گم که ؟!!


منظورم اینه که توی موضوعی که الان بهت می گم مثل من فکر می کنی یا نه ؟


موضوع چیه ؟   ... خب الان بهت می گم . 

راستش نمی دونم چرا من حداقل توی فیلم های سینمایی همیشه دوست دارم که دزدها و سارقین 

 برنده باشن ، یعنی در حقیقت دستگیر که می شن یا می میرن دلم واسشون می سوزه .


البته یه موقع فکر نکنید که که این تفکر ناشی از روح پلید منه ها ... نه !! می دونید چیه ؟ چون من  

فکر می کنم که در واقعیت اصلا همچین چیزی اتفاق نمی افته، یعنی دزدها کمتر دستگیر می شن  

وبنابراین توی فیلمها در حقشون اجحاف می شه ، البته این موضوع بیشتر در مورد فیلمهای 

 ایرانی صادقه ..... چون همیشه آخرشون پلیس سربلنده و سارقین مثلا بانک هم دستبند به دست 

 می رن زندون یا به قولی جهنم ، و آدمای مثلا خوب‌  هم با هم ازدواج می کنن و خوشبخت می  

شن .


ولی در واقعیت ما فقط درصد کمی از سرقتها رو می بینیم که به دستگیری منجر می شه . 

نمی دونم که به خاطر روح پلیدم ناراحت باشم یا خوشحال  ؟!! 

راستش اینها رو که نوشتم یاد فیلم HEAT  که با اسم مخمصه از تلویزیون ایران پخش شد افتادم 

 ، بیچاره رابرت دنیرو که رئیس گروه سارقین بانک بود ، آخرش توسط آل پاچینو (پلیس) کشته  

شد . خیلی دردناک بود ، حقش بود که می ذاشت بره و سوار هواپیما بشه ، اتفاقی که نمی افتاد ... 

 

کسی هم ضرر نمی کرد ، باور کنید که بیمه همه خسارتها رو جبران می کرد . 

احتمالا بعد از نوشتن این مطلب من به جرم نشر اکاذیب و اقدام علیه امنیت ملی  زندانی می شم . 

پس حلالم کنید ... !!

                    

غزل از خودم کمی تاریخ گذشته

غزل از خودم کمی تاریخ گذشته: 

 

 

TinyPic image

وقتی که دارم می زند افکار واهی

 

از چاله ی این ذهن می افتم به چاهی

 

شک می کنم آخر به این ابعاد هستی

 

انگار آویزان می شوم از پرتگاهی

 

قابیل هم مانندمن عاشق نمی شد

 

لج کرده با هر چه سپیدی ،بی گناهی

 

شیطان برای مرد بودن فرصتی داشت

 

حالا همه پنهان ویا دنبال راهی

 

تا گم شود ذرات این درد مقدس

 

در منجلاب سرزده از عمق آهی

 

تا مست گردیده هر کفتار این دشت

 

از چاله ی این ذهن می افتم به چاهی


با هم...................

جوراب هایت را بپوش با هم به مدرسه برویم!  

               نترس! 

 

 اتوبوس بزرگ است و کسی ما را کنار هم نمی بیند!

------------------------------------------------------------------------------------------------

فراموش کردن ساده ست

  

 

 

 

فراموش کردن خیلی ساده است!  

اگه باور نمی کنید من بهتون می گم چه جوری !  

تمام خاطرات رو،خوب یا بد به دست فراموشی سپردن و با خیال راحت   

روی تختت توی خوابگاه لم دادن و کتاب خوندن خیلی راحته!  

به هیچی فکر نکردن، گذشته و آینده، و بوی خوش بهار باطعم  

 

 پشه های زابل رورو توی ریه ها فرو بردن،بدون فکر کردن به روزها   

 

وماه ها وسال های گذشته خیلی راحته! 

 

شب ها وقت خواب گریه نکردن و صبح ها جلوی آینه اخم نکردن راحته! 

حالا می گم چه جوری: 

کافیه فقط‌: 

به عکس ها نگاه نکنید (نه توی کامپیوتر نه توی آلبوم...نه روی دیوار،نه  

 

توی کتابا...دفترا...) 

 

دفتر خاطراتتون رو نخونید(به هیچ عنوان) 

 

شب ها نخوابید(برای اینکه خواب عکس ها! رو نبینید) 

 

غذاهای خاطره انگیز رو نخورید(که تعدادشون احتمالا کم نیست و بعد 

 

از مدتی ممکنه از گشنگی بمیرید،ایراد نداره.بهتر از مردن با غصه ست)  

جاهای خاطره انگیز نرید(بهتره کلا از خونه بیرون نرید) 

 

تبلیغ های ماهواره رو نگاه نکنید(احتمالا هر شخصیتی در ماهواره و  

 

تبلیغاتش براتون خاطراتی به همراه داره) 

 

دفتر شعر خودتون رو نخونید(کلا نخونید) 

 

آهنگ های خاطره انگیز گوش ندید(کلا آهنگ گوش ندید) 

 

سفرهای خاطره انگیز نرید(کلا سفر نرید به نظرم)! 

 

یه سری عطر ها رو بو نکنید(بهتره عطر فروشی نرید کلا) 

 

خرید خونه رو به عهده ی شخص دیگه ای بذارید(توی قفسه های مواد  

 

غذایی فروشگاه رفاه خودتون رو به خوندن درصد چربی ماست ها 

 

مشغول کنید) 

 

مردن هم روش ساده تری از تمام این هاست!!!! 

 

 

خودم:بد داغونم رفقا

گرگ ها

اینجا همه گرگند....


اینجا غریبه و آشنایش گرگند....


اینجا همه خوبند! همه اولش خوبند! اما کمی که بگذرد گرگ می شوند!  گرگ های آدم نما!!!


می دانم که تو  انسانی و لبریز از احساسی؛ می دانم که دوست داشتن حق توست و دل بستن حق مسلم تو؛ اما شرمنده ام! که اینجا همه گرگند!!!!


 اگر می خواهی که طعمه نباشی از حق خودت بگذر! دوست داشتن هر کس و ناکس را به دست غروب بسپار و تمام احساست را خفه کن!!!!


نگاه کن که اینجا همه گرگند ؛ گرگ های آدم نما :


من چجوریم؟

1.همشه خدا مثل .... درس نمیخونم!!!خودمم هیچ وقت نفهمیدم چرا؟؟؟شاید برگرده به این بعد شخصیتی ام که من به شدت موفقیت طلبم! ولی از راه های فرعیش افتاد؟


2.کلا آدم حساسی ام!رو حرف آدمها یا عکس العملاشون زیادی اندیشه میکنم!!!


3.حس کمک گرایی شدیدی دارم!با کمال میل تجربیات گذشتمو در اختیار دیگران میذارم!حتی غریبه ها!

4.قلمم خیلی برام مقدسه!!!تنها چیزی که باعث میشه خودمو گم نکنم همین نوشتنه!


5.کمی تا قسمتی لوس و وابسته ام!!! به همین علت همیشه دعام این بوده : خدایا به من استقلال و آزادی عنایت بفرما!


6.در ظاهر و جاهای رسمی بسیار متین و وارسته عمل میکنم!اما تو خلوت یک بلایی میشم که نگو!!!


7.در ترفند سنگین پاچه خواری  گواهی ایزو 9009 دارم!!!!!


8.از بحث و گفتمان های دوستانه به شدت استقبال میکنم!(عاشق اظهار عقیده ام)


9.به روابط اجتماعی زیاد اهمیت میدم!وحی منزل اومده که از بقال سر گوچه گرفته تا رئیس دانشگاه باید سلام و احوالپرسی کنم!!!


10.به احساسات آدمی خیلی اهمیت میدم! دوستامو از صمیم قلب دوست دارم!!کلا ذهنیتم اینه که همه چیز رو بر مبنای عشق و دوستی بگذارم!مگر اینکه ازشون بی وفایی یا بی معرفتی ببینم!

من خواهم مرد به زودی.........

در حنجره های  ما  صدا را بفشار  

صوت و سخن و حرف و هجا را بفشار  

تاریکی از این قشنگ تر می خواهی؟  

ای  مرگ  بیا  گلوی  ما را بفشار 

***  

 

* تازگیها چه ساده خراب می شوم ... چه ساده از هم می پاشم ...  

 

  

چه ساده و چه زود... !!!  

 تنهایی ، درد بزرگی است   

 

·          چراغ ها را خاموش کن لعنتی .. . شاید بعضی چشمها ،  

 

حوالی شانه های تو ، میهمانی از جنس بغض را به انتظار نشسته باشند 

 

نیستی .... 

آنقدر نیستی که انگار هیییییییییچوقت نبوده ای 

 ....

 

 

 

من حالا نیاز دارم که باشی ... که صدام کنی ... 

 که دستهام را بگیری ...  

اما تو ... نیستی ... 

 

 

آنقدر نیستی که انگار هیییییییییییچوقت هم نبوده ای .... 

 

...

هاااااااااااااه ... 

می دانم ...  

دل نازک شده ام ..

به تلنگری می شکنم ..

.  

می خواهم به همان حصار سرد و بی روح خودم برگردم ... 

 

مثل اکرم تنهای بیچاره... تنهاااااااااااای تنها ... 

 

انتظار زیادیست خواستنت توی این لحظه های سیاه .. ؟  

 

بودنت به اندازه  یک کلمهء چند حرفی ..       ... ؟  

نمی دانم ... شاید هم هست ...   

کسی چه می داند ...  

نمی دانم .. من هییییچ چیز نمی دام ...

 

فقط می دانم که دلم  می خواست باشی ...

  

به اندازهء یک کلمه فقط .. 

.

از پشت تمام  این فاصله های دور حتی .... و نیستی ...  

آنقدر نیستی که انگار هیییییییییییچوقت  هم نبوده ای ....  

آنقدر نیستی که انگار هیییییییییییچوقت  هم نبوده ای ....  

آنقدر نیستی که انگار هیییییییییییچوقت  هم نبوده ای ....  

آنقدر نیستی که انگار هیییییییییییچوقت  هم نبوده ای ....  

لعنتی ... دلم شکست .... 

  

کسی نیست ...  

یادت هست.. هیچ کس وقت ندارد ببیند تو چه مرگت شده ... ... ... ...

 

 

 هاااااااااااااه ! 

از همه تان دلم گرفته ...   

 

از تو ... که مرا گذاشتی و حالا  برای من  

 

 

خط و نشان برف نیامده و زمستان سرد کشیده ای ..

و از تو که .....  

بی خیااااااااال ......  

تمام  می شود این روزهای طووووووووووووولانی ....  

تمام   

می شود  

این   

روزهای 

 

طولانی

...

اما .. تو باور نکن ...................

 ***

***

***

***

اشک هام دیگر نمی ریزند... 

 

 

می روم تمام خودم را بالا بیاورم...

 

 

  • درد گاهی وقت ها چقدر لذت دارد...؟!؟
  •  

 

  • انگار عادت شده!!!

 

 

تمام شد...  

یادم می آید آن همه ادعای دوستی را...  

دلم می سوزد...  

چه خیال هایی داشتم..

 

  • دیگر نگران هیچ کس نیستم 

 از درد به خودم می پیچم...

 

 

من خواهم مرد به زودی.........

در حنجره های  ما  صدا را بفشار 

صوت و سخن و حرف و هجا را بفشار 

تاریکی از این قشنگ تر می خواهی؟ 

ای  مرگ  بیا  گلوی  ما را بفشار 

***  

 

* تازگیها چه ساده خراب می شوم ... چه ساده از هم می پاشم ...  
 
چه ساده و چه زود... !!! 
 تنهایی ، درد بزرگی است  

*  چراغ ها را خاموش کن لعنتی .. . شاید بعضی چشمها ،  

 

حوالی شانه های تو ، میهمانی از جنس بغض را به انتظار نشسته باشند 

 

نیستی ....

آنقدر نیستی که انگار هیییییییییچوقت نبوده ای 

 ....

 

 

 

من حالا نیاز دارم که باشی ... که صدام کنی ... که دستهام را بگیری ... 

اما تو ... نیستی ... 

 

 

آنقدر نیستی که انگار هیییییییییییچوقت هم نبوده ای .... 

 

...

هاااااااااااااه ... 

می دانم ...  

دل نازک شده ام ... 

به تلنگری می شکنم ...  

می خواهم به همان حصار سرد و بی روح خودم برگردم ...  

مثل اکرم تنهای بیچاره... تنهاااااااااااای تنها ...  

انتظار زیادیست خواستنت توی این لحظه های سیاه .. ؟   

بودنت به اندازه  یک کلمهء چند حرفی ..       ... ؟ 

نمی دانم ... شاید هم هست ...  

کسی چه می داند ... 

نمی دانم .. من هییییچ چیز نمی دام ... 

فقط می دانم که دلم  می خواست باشی ...  

به اندازهء یک کلمه فقط .. 

.

از پشت تمام  این فاصله های دور حتی .... و نیستی ... 

آنقدر نیستی که انگار هیییییییییییچوقت  هم نبوده ای .... 

آنقدر نیستی که انگار هیییییییییییچوقت  هم نبوده ای .... 

آنقدر نیستی که انگار هیییییییییییچوقت  هم نبوده ای .... 

آنقدر نیستی که انگار هیییییییییییچوقت  هم نبوده ای .... 

لعنتی ... دلم شکست ....   

کسی نیست ... 

یادت هست.. هیچ کس وقت ندارد ببیند تو چه مرگت شده ... ... ... ... 

 

 هاااااااااااااه !

از همه تان دلم گرفته ...  

 

از تو ... که مرا گذاشتی و حالا  برای من خط و نشان برف نیامده و زمستان سرد کشیده ای ... 

و از تو که ..... 

بی خیااااااااال ...... 

تمام  می شود این روزهای طووووووووووووولانی .... 

تمام  

می شود 

این  

روزهای  

طولانی

...

اما .. تو باور نکن ...................

 ***

***

***

***

اشک هام دیگر نمی ریزند... 

 

 

می روم تمام خودم را بالا بیاورم...

 

* درد گاهی وقت ها چقدر لذت دارد...؟!؟ 

 

* انگار عادت شده!!!

 

 

تمام شد... 

یادم می آید آن همه ادعای دوستی را... 

دلم می سوزد... 

چه خیال هایی داشتم... 

 

* دیگر نگران هیچ کس نیستم 

 از درد به خودم می پیچم...

 

 

 

 

 

 

مکافات

دلم گرفته از آدم هایی که میگن هواتو دارن ولی معنی شو نمی دونن

 

 از اونایی که میخوان فقط مال اونا با شی اماخودشون فقط مال تو نیستند

 

 از اون هایی که زیر بارون برات می میرن

 

 ولی وقتی آفتاب شد همه چیز از یادشون میره

 

از اونایی که سرشون خیلی شلوغه .

 

من مکافات لحظات اشتباه زندگیم هستم.

شیطان

غریبه آمده بود آشنا شود با من  

و از مسیر مقدر جدا شود با من  

به اعتقاد و به تقواش پشت پا بزند  

به درد بی دینی مبتلا شود با من 

 

خدای کودکیش را کنار بگذارد  

خودش خدا بشود یا خدا شود با من  

به درک تازه ای از عشق و معرفت برسد  

ز قید کهنه عادت رها شود با من  

بدل به من بشود من بدل به او بشوم  

برای چند شبی جا به جا شود با من!  

برای معرکه گیری غریبه تنها بود 

 

در این مکاشفه می خواست ما شود با من  

 

خلاصه - قرص و مصمم - غریبه آمده بود   

که باز وارد یک ماجرا شود با من 

                      οοο   

غریبه آمد و ننشسته پا شدم با او  

دوباره وارد یک ماجرا شدم با او  

هر آنچه قدر که راحت جدا شدم از خود 

 

هزار مرتبه اش هم نوا شدم با او 

 

برای آتش بازیش یک نفر کم بود 

 

به او اضافه شدم من ‌‌دو تا شدم با او  

به جان جنگل دلهای عاشق افتادیم  

بلا شدم بله مردم! بلا شدم با او  

مرا غریبه چنان خام و خواب وسوسه کرد   

که خود روانه راه خطا شدم با او  

          

هزار سال گذشت و هنوز بی خبرم  

 

که کی ؟چگونه ؟کجا ؟آشنا شدم با او 

 

 

بهروز یاسمی

چطور ، بهتر زندگی کنم ؟

پرسیدم ... ،

 
چطور ، بهتر زندگی کنم ؟   


با کمی مکث جواب داد :  


گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،


با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،


و بدون ترس برای آینده آماده شو .

 

ایمانت را نگهدار و  ترس را به گوشه ای انداز 

 .
شک هایت را باور نکن ،

 


وهیچگاه به باورهایت شک نکن

.
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .

پرسیدم ،


آخر .... ،


و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

 
مهم این نیست که قشنگ باشی ...

،
قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .

 
کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..


بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .

 

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..

داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد

وادامه داد ... :

هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن

 

و امرار معاش در صحرا میچراید

،
آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ،

 در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،


شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند

 

باید از آهو سریعتر بدود ، تا  گرسنه نماند .


مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،


مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ،

 

 با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..


به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم

 

 باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،


که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد : 
 

زلال باش ... ،‌      زلال باش ..... ،


فرقی نمیکند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،  


زلال که باشی ، آسمان در توست . 

 

نلسون ماندلا

من شهریوری ام

من شهریوری ام پس:  

 

حسّاس ، با هوش ، شاد و سر حال ، دقیق ، وظیفه شناس ،  

 

خوش هیکل و خوش تیپ ، سالم و تندرست ، اهل سازش ،  

 

سود جو ، خجول ، بد پیله ،واقعاْ ساعی و کوشا ، سرمایه دار ،   

  کمال گرا ، صبور و آرام ، عاشق سلامت خود ، متّکی به نفس ،  

 

 

خونسرد و خوددار ، عاشق کامپیوتر ، روشنفکر و   

 

دانشمند ، قابل انعطاف ، وسواسی ، پر انرژی ، مبتکر ،  

 

اهل اعتدال و میانه روی   

 

هستم شک نکنید

آه...............

آرزوی خودم : من به مرگم راضیم اما نمی آیداجل  

 

بخت بد بین کز اجل هم ناز میباید کشید..... 

 

جمله ی شریعتی ولی نیاز من: ای خدای بزرگ! تو چه باشی و چه نباشی، 

 

 من اکنون سخت به تو نیازمندم. تنها به این نیازمندم که تو باشی...

زن ها ۲دسته اند

زنها دو دسته اند 1) ساده و دست یافتنی 2) وحشی! که هیچ وقت دوست ندارند اهلی بشن و  

 

دلشون می خواد بدوند و تو ی راه یکی رو پیدا کنند! "  

 

بیشتر مردها دسته ی دوم رو دوست دارند ولی چون نمیتونن اهلی و مدیریتشون کنند 

 

 میرن سراغ دسته ی اول! 

 

از کدوم دسته اید؟ 

 

من؟ معلومه! هیچ وقت دوست نداشتم که اهلی باشم! پس i love what i am, a wild girl 

 

برادر چشماتو عادت بده!

فکر کن داری تو خیابون راه میری! بعد هر مردی از بغلت رد میشه یه چیزی بهت میگه! چه  

 

خوشگلی! چشاتو بخورم! چه قدی! با من دوست میشی و....... بعد رفیقت بر میگرده بهت 

 

 میگه هزار دفعه گفتم اینجوری تیپ نزن!!!!! اینو نزن اونو کم کن به خدا من خیلی هم تیپم مناسبه  

 

ولی نمیدونم  منظور رفیقم دقیقا چیه؟؟؟؟؟؟؟؟ بعد از این همه سال حضور تو جامعه و امتحان  

 

کردن تمام  تیپ های ممکن که یه دختر می تونه تو این مملکت، تو خیابون داشته باشه به  

 

یه نتیجه  رسیدم: مردای ایرانی چشماشون به دیدن لباسای رنگی و تیپای مرتب و کلا  

 دخترا و زنای  زیبا عادت نکرده! واسه همین یکی که اینجوری باشه به چشم می آید و 

  

نتیجه اش می شه  گرفتاری من!!!!!!!! 

 

برادر من به من ربط نداره که تو با دیدن من فکرت به کجا ها که نمیره من نمیتونم واسه   

خاطر  چیزی که تو بهش عادت نداری خودمو تو بقعه بپیچم که مبادا تو با زیبایی آشنا بشی!!!  

 

 .....................................

توضیح زیادی:من چادریما

 

من نیستم

۱-یک روز مانده به بارشم   

 

 

 قطع می شوم 

 

 

تکه های له شده در استفراغ نفسم 

 

 

دم وبازدم بی دلیل 

 

 

من نیستم 

 

 

۲-خودم را دار نه   

 

 

به دیوار می زنم  

 

غم باد می کند  

 

 

سیل یاخته های سوخته 

 

 

۳-دنیا را که خیس می کند فاضلاب ها  

 

 

موش ها حاکم می شوند............ 

 

 

 

خودم (نظر بدین لطفن>اگرچه قدیمیه)

مشکی ترین ستاره‌ی شب هاست چشم تو

مشکی ترین ستاره‌ی شب هاست چشم تو 

 

شاید خسوف کامل دنیاست چشم تو     

 

ضرب الاجل برای تمام غزال هاست    

 

از بس که دلبرانه و زیباست چشم تو  

  

معصوم و سر به زیر صدایش نمی‌چکد  

 

آری متین و ساکت و آقاست چشم تو 

 

حرفی است نو تر از همه‌ی شعرهای من 

 

چون اولین سروده‌ی نیماست چشم تو 

 

می خواهمت درست مرا آن چنان که تو 

 

من دوست دارمت وَ مرا خواست چشم تو 

 

یک لحظه باش ؛ پلک نزن گوش کن به من 

 

اصلاً نه من نه تو همه‌ی ماست چشم تو 

 

محمد ارثی زاد

عزیزم از تو ممنونم،................

عزیزم از تو ممنونم، که سوسویی نشان دادی   

 

 

دمیدی در غزلهایم، به شعر مرده جان دادی    

 

 

مرا می خواستی در شمس، مولانا برقصانی  

  

 

اگر زلفی رها کردی، اگر دستی تکان دادی  

 

   

تو آن ماهی که سی سال است در شهریور کرمان   

 

 

کویر تشنه ی شب را نشان کهکشان دادی  

 

   

عزیزم از تو ممنونم که دریاوار شوریدی  

 

 

به دوش قایق تنها، شکوه بادبان دادی  

 

*

زمین لبریز شد از حجم آدمها و آهن ها  

  

 

و تنها تو به گوش من خبر از آسمان دادی  

 

 

تو حوای منی کز کهکشانی دور می آیی   

 

  

که روزی در بهشت این درس ها را امتحان دادی  

 

 

تو آن فردای دیروزی، تو سیب و سرو و نوروزی  

 

 

که انگور دهانت را به جشن مهرگان دادی  

  

 

مرا در هفتخوان خنجر ابروی خود خم کن  

  

 

به دست آرشت اینبار اگر رنگین کمان دادی   

 

 

به چشمان تو مدیونم، همیشه از تو ممنونم   

 

 

چه دنیای غزلناکی، به این مرد جوان دادی!  

 

 

غزلهایم فدایت، دست من خالی ست، پس بستان  

 

 

 

تمام بوسه هایی را که آن شب رایگان دادی 

 

 

حامدحسینخانی

اینک من!

زنی با سوزهای آشنای غربتی دلگیر  

 

 

که از هر جا به سوی غربت خود می کشد دامن   

 

 

زنی که غم (( سبد های بهانه )) می برد پیشش  

 

 

که پنهانی برایش پر کند از گریه و شیون  

 

 

زنی با شعر های همچنان از عشق ناگفته   

 

زنی عاشق ولی با ده زبان خاموش ، چون سوسن   

 

 

زنی کز عشق می میرد ولی با حجب میگوید:  

 

 

نشان از عشق در من نیست  ، می بینید؟اینک من! 

 

                                                                       

  حسین منزوی

یادش بخیر

  

 

 

 یاد آن روزهای کودکیم بخیر . من وخواهرم و عروسکها . چقدر بچه داشتیم  و  

 

بعد ها نوه دار هم  شدیم !   

دخترم ستایش چقدر زیبا بود ، با آن چشمهای درشت سبز و  

موهای طلایی .

 

حتی قشنگ تر از دختر اعظم. دخترش اینقدر موهایش روشن بود که به

 

سفیدی می زد . وقتی می خواستم لجش را در بیاورم می گفتم دختر تو پیر

 

است و چقدر هم در کارم موفق بودم . خب آنوقتها نمی دانستم یک روز این

 

رنگ هم مد خواهد شد !

 

دخترم با دختر اعظم مدرسه می رفت . قدش بلند بود و میز آخر می

 

نشست . برایش دفتر درست کرده بودم . پاک کن ها را بریده و قلم ها را

 

شکسته بودم تا برایش لوازم التحریر درست کنم . مانتواش مثل مال

 

خودم آبی بود و مقنعه اش سفید . درسهایش به اندازه درسهای خودم خوب

 

بود و دستخطش هم  به بدی دستخط خودم ! بعدها که بزرگتر شد برایش

 

 لباس عروسی درست کردم . روی لباس توری سفیدش با آن دنباله بلند

 

دامنش مروارید دوختم . موهای طلایی اش را بالا بستم و تور روی سرش

 

 انداختم . مختصر جهیزیه ای تهیه کردم وبدون داماد ! فرستادمش خانه

 

بخت . بعد ها 3 بچه به دنیا آورد دو پسر و یک دختر .

 

 دختر اعظم  هم عروس شد . با چه جهیزیه ای . بیا و ببین ! مادرش چیزی

 

 کم نگذاشته بود . گرچه بعدها از شوهرش طلاق گرفت ( چون مادرش با مادر

 

داماد قهر کرده بود !) اما او هم مثل ستایش من 3 بچه داشت .

 

 

نوه هایمان با هم مدرسه می رفتند . باز هم دفتر و قلم و مدرسه .

 

آن روزها سوژه بازیهایمان همین چیزها بود . بازی کردن نقش مادر . مثل

 

مادرها غذا پختن ، میهمانی گرفتن ، حمام کردن بچه ها ، دوخت و دوز . اما

 

 بعد ها همه چیز عوض شد . آن عروسکهای کمر باریک و قد بلند و زیبا که

 

آمدند ( همان دخترهایم که از خارج برگشته بودند و اسمهایشان را درآنجا به

 

 آنا و جسیکا تغییر داده بودند ) دست به سیاه و سفید نمی زدند . همیشه

 

جلوی آینه بودند . چقدر برای آن لباسهای زیبا و چکمه های بلندشان پز می

 

 دادند . هر جا می رفتند سگشان هم دنبالشان بود . اینقدر فیس و افاده

 

داشتند که بازی کردن با آنها نمی چسبید . بنابراین خیلی زود دکوری شدند و

 

 برگشتند به همان خارجشان .

.

.

.

دوره عروسک بازی من تمام شد . اما عروسک ها روز به روز قشنگ تر و زیباتر

 

شدند . خیلی هاشان چند دست لباس و آینه و شانه و ... داشتند . انها

 

سمبل زیبایی و مد بودند . همه بچه ها دوست داشتند مثل آنها باشند

 

 

برای داشتن کیف و جا مدادی ودفتر با عکس آنها از هم سبقت می گرفتند

 

. آن روزها می گفتند این عروسکهای کمر باریک نشانی از تهاجم فرهنگی

 

است و من نمیفهمیدم یک عروسک چطور می تواند به فرهنگ یک کشور

 

تهاجم کند . 

 

اما حالا که می بینم یگانه هفت ساله نمی خواهد لباسهای تکراری بپوشد ،

 

نیلوفر سه ساله وقتی می بیند مامانش که رفته آرایشگاه و از او قشنگتر

 

شده ،  قهر می کند و پریای چهار ساله می خواهد ناخن هایش را فرنچ کند

 

 ، می فهمم عروسک بازی کردن با عروسک بودن چه فرقی دارد .

 

 

 حالا می فهمم وقتی که دکتر شریعتی می گفت " دخترهایمان را عروسک

 

کردند و پسرهایمان را مترسک " یعنی چه .


 

 

یاد آن روزهای کودکیم بخیر . من وخواهرم و عروسکها . چقدر بچه داشتیم و  

 

بعد ها نوه دار هم  شدیم !  

دخترم ستایش چقدر زیبا بود ، با آن چشمهای درشت سبز و موهای طلایی .

 

حتی قشنگ تر از دختر اعظم. دخترش اینقدر موهایش روشن بود که به

 

سفیدی می زد . وقتی می خواستم لجش را در بیاورم می گفتم دختر تو پیر

 

است و چقدر هم در کارم موفق بودم . خب آنوقتها نمی دانستم یک روز این

 

رنگ هم مد خواهد شد !

 

دخترم با دختر اعظم مدرسه می رفت . قدش بلند بود و میز آخر می

 

نشست . برایش دفتر درست کرده بودم . پاک کن ها را بریده و قلم ها را

 

شکسته بودم تا برایش لوازم التحریر درست کنم . مانتواش مثل مال

 

خودم آبی بود و مقنعه اش سفید . درسهایش به اندازه درسهای خودم خوب

 

بود و دستخطش هم  به بدی دستخط خودم ! بعدها که بزرگتر شد برایش

 

 لباس عروسی درست کردم . روی لباس توری سفیدش با آن دنباله بلند

 

دامنش مروارید دوختم . موهای طلایی اش را بالا بستم و تور روی سرش

 

 انداختم . مختصر جهیزیه ای تهیه کردم وبدون داماد ! فرستادمش خانه

 

بخت . بعد ها 3 بچه به دنیا آورد دو پسر و یک دختر .

 

 دختر اعظم  هم عروس شد . با چه جهیزیه ای . بیا و ببین ! مادرش چیزی

 

 کم نگذاشته بود . گرچه بعدها از شوهرش طلاق گرفت ( چون مادرش با مادر

 

داماد قهر کرده بود !) اما او هم مثل ستایش من 3 بچه داشت .

 

 

نوه هایمان با هم مدرسه می رفتند . باز هم دفتر و قلم و مدرسه .

 

آن روزها سوژه بازیهایمان همین چیزها بود . بازی کردن نقش مادر . مثل

 

مادرها غذا پختن ، میهمانی گرفتن ، حمام کردن بچه ها ، دوخت و دوز . اما

 

 بعد ها همه چیز عوض شد . آن عروسکهای کمر باریک و قد بلند و زیبا که

 

آمدند ( همان دخترهایم که از خارج برگشته بودند و اسمهایشان را درآنجا به

 

 آنا و جسیکا تغییر داده بودند ) دست به سیاه و سفید نمی زدند . همیشه

 

جلوی آینه بودند . چقدر برای آن لباسهای زیبا و چکمه های بلندشان پز می

 

 دادند . هر جا می رفتند سگشان هم دنبالشان بود . اینقدر فیس و افاده

 

داشتند که بازی کردن با آنها نمی چسبید . بنابراین خیلی زود دکوری شدند و

 

 برگشتند به همان خارجشان .

.

.

.

دوره عروسک بازی من تمام شد . اما عروسک ها روز به روز قشنگ تر و زیباتر

 

شدند . خیلی هاشان چند دست لباس و آینه و شانه و ... داشتند . انها

 

سمبل زیبایی و مد بودند . همه بچه ها دوست داشتند مثل آنها باشند

 

 

برای داشتن کیف و جا مدادی ودفتر با عکس آنها از هم سبقت می گرفتند

 

. آن روزها می گفتند این عروسکهای کمر باریک نشانی از تهاجم فرهنگی

 

است و من نمیفهمیدم یک عروسک چطور می تواند به فرهنگ یک کشور

 

تهاجم کند . 

 

اما حالا که می بینم یگانه هفت ساله نمی خواهد لباسهای تکراری بپوشد ،

 

نیلوفر سه ساله وقتی می بیند مامانش که رفته آرایشگاه و از او قشنگتر

 

شده ،  قهر می کند و پریای چهار ساله می خواهد ناخن هایش را فرنچ کند

 

 ، می فهمم عروسک بازی کردن با عروسک بودن چه فرقی دارد .

 

 

 حالا می فهمم وقتی که دکتر شریعتی می گفت " دخترهایمان را عروسک

 

کردند و پسرهایمان را مترسک " یعنی چه .


TinyPic image

طعمه

دلت را هم که طعمه کنی

                                       دیگر لب به قلابت نمی زنم. 

   

             شوری آب این دریا تلخی روح تو را ندارد.  

  

                                          قلابت را در دریایی دیگر رها کن   

 

                             دلم در مرداب قلب تو می پوسد.

* هوای گریه که مستی بهانه اش باشد

صدای مرضیه و بغض بی سرانجامی 

 

که در میان گلویم بهانه گیر شده     

      کلام آینه ها را دلی نمی فهمد 

 

 

  که ناگزیر شبی بی ترانه پیر شده 

***

 درون آینه ها آه می کشد چشمی 

   

شبیه چشم من از گریه سرخ و بارانی   

 

درون قهوه ی تلخش چه فال غمگینی ست  

  

که غرق می شود و می رود به ویرانی 

*** 

دو چشم قهوه ای و فال قهوه ای محزون  

  

* هوای گریه که مستی بهانه اش باشد  

 

صدای هق هق بی وقفه ای که می خواهد   

 

در این زمانه کسی هم ترانه اش باشد.  

 

مریم علی اکبری

 

 

 

 

پ.ن:

* اشاره به گریه را به مستی بهانه کردم....آهنگی از خانم مرضیه

 

/ عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد...........


روزگاریست همه عرض بدن می خواهند 

 

 / همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند 

 

 // دیو هستند ولی مثل پری می پوشند  

 

/ گرگ هایی که لباس پدری می پوشند  

 

 

// آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند  

 

 

/ عشق ها را همه با دور کمر می سنجند   

 

// خوب طبیعیست که یکروزه به پایان برسد  

 

 / عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد...........

رها کن این زن دیوانه را به حال خودش

رها کن این زن دیوانه را به حال خودش   

 

رها کن این زن دیوانه را که معلوم است 

 

 

به دست خویش کمر بسته بر زوال خودش  

 

 

زنی که آمده از سرنوشت سیب و فریب    

خودش جواب خودش! نه خودش سؤال خودش!  

 

 زنی که «هیچ مگوی» و زنی که «هیچ مپرس» 

 

زنی مخاطب آوازهای لال خودش  

  

زنی به تردی آیینه ، سنگ تر از سنگ  

  

شبیه بغض هزاران هزار سال خودش  

  

زنی که هیچ به رؤیای آسمان نرسید 

 

  

زن پرنده که پوسید زیر بال خودش!   

 

فاطمه سالاروند(ازکتاب پیغامگیر خاموش) 

..................................................... 

 

شعر آمد و از شهر  تب و تابم برد  

با خویش به دریاچه ی مهتابم برد  

دریاچه چه لالایی ماهی می خواند 

 

آرام در آغوش خدا خوابم برد .

*****

جلیل صفربیگی 

میان چشم و لب و گونه هام دعوا شد

تتق...  که در زدی و دست های من وا شد 

   

زمان به صفر رسید و چه زود فردا شد  

 

سماور از هیجان  قل گرفت بشکن زد  

 

برای رقص سر میز استکان پا شد   

همین که شانه به دستت رسید آینه  جَست 

 

همین که شانه زدی در اتاق غوغا شد 

  

 

تو شانه می زدی و آبشار می شورید   

شرابخانه ی چادر نمازت افشا شد   

تمام پنجره ها مات روی آینه اند  

 

که روبروی تو هر کس نشست رسوا شد 

 

دلت گرفت که دیدی دو ماهی قرمز..  

 

دلت بزرگ شد و تنگ نیز دریا شد  

 

 

قدم زدی لب قالی گرفت پایت را  

 

تکاند سینه ی خود را و غنچه پیدا شد  

 

بهار داخل این خانه قدعلم می کرد 

  

کلاغ پر زد و گنجشک گفت: "حالا شد" 

  

 حضور گرم تو محسوس بود در خانه 

  

که قد خانم یخچال از کمر تا شد 

 

تو خواستی که ببوسی مرا معاذالله  

میان چشم و لب و گونه هام دعوا شد  

 

غزل به خط لبت آمد و سوالی شد  

 

غزل به روی لبت تا رسید امضا شد 

  

تمام قدرت مشکی ِ کردگار چطور   

درون دایره ی خال صورتت جا شد ؟؟ 

 

محمد ارثی زاد

نوروز می خواهد که زیبا تر بیاید


نوروز می خواهد که زیبا تر بیاید


تا شاید اینطوری جلویت در بیاید


اما بدل هر قدر هم زیبا محال است


تا از پس همتای اصلش بر بیاید


تا زل زدی در رودخانه دوست دارد


طغیان کند بالا وبالاتر بیاید


سبزه گره کردم بکوبم بر سر آب


تا عکست از قاب نگاهش در بیاید


گیرم خدا هم پشت در باشد ولی نه


شک دارم از تو دوستی بهتر بیاید


وقتی بهارش از تو بهتر نیست بگذار


چشمان نوروز از حسودی در بیاید


جواد منفرد

هفت سین

از اسم خودت سپیده سرشار شوی


بر سفره هفت سینم آوار شوی


امسال به جای همه سین ها کاش


در آینه هفت بار تکرار شوی


  جواد منفرد

داستانک

یادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد. 

 

درب اتاق عمل باز شد. پرستار بود. 

 

-   مژده بدهید : یک پسر کاکل زری! 

 

حالا هم در بیمارستان بود.در باز شد. 

 

-        - پسرم اومده؟ 

 

-    - « نه ، داداش نیست ، پرستاره » 

 

 دختر این را گفت و پدرش را نوازش کرد

لحظه ی به تو رسیدن........


لحظه ی به تـو رسیـدن یه تـولد دوبـاره س



شهرچشم تورو داشتن یه غروب پرستاره س



خواستن دستــای گرمت مث ماجرا می مونه



برق المــاسای چشــمت مث کیمیا می مونه



اگه تو قسمت من شی می زنم یه رنگه تازه



اسم من کنار اسمت قصرخوشبختی می سازه



زیر چتر لمس دستات میشه تا خدا رها شد



می شه رفت تا آسمونا شاید اون بالا خدا شد



بــا تـو غم رنگی نـداره زندگی شهر فرنگه



از تو قلعه ی نگــاهت رنگ غصه ام قشنگـه



سهم هرکسی که باشی خوش بحال روزگارش 

 

 

 

چونکه پاییز وزمستون میشه همرنگه بهارش

من دوباره می رسم به تو در لباس یک زن جوان/.

 

 رنگ ها همیشه ساکتند، ساکت و نجیب و مهربان

رنگ می زنم به صورتم مهربان خوب من بمان

 

مهربان­تر از خودت منم، من عروسکم زنم تنم

حس تلخ زخم خورده­ای گم در انحنای این جهان

 

گم در انحنای دامنم، انحنای خسته­ی تنم

خسته از هجوم عشق تو، خسته از همیشه هم­چنان

 

من همیشه عاشق توام، تو همیشه عاشق کسی

عشق تیر اول من است، گیر کرده توی این کمان

 

نه رها نمی شود نترس نه نمی­رود به دور از این

دورتر از اینِ من تویی، دور تر ز هر چه دیگران

 

دیگران همیشه عاشقند عاشق زنی شبیه من

من دوباره می رسم به تو در لباس یک زن جوان/. 

 

 

سارا ناصرنصیر