قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

شب قدر.........

شب قدر شب شناخت خویش است.....


دست هایت را که بالاترببری می توانی دامن پیراهن آبی خدا را لمس کنی......


چشم هایت را می بندی ودر آسمان هفتم قدم می زنی برشانه ی ابرها


پا می گذاری وبالا می روی تا نور خیره ات کند ..............


چرخ می زنی وحس می کنی که خوبی اما.....


اما خوب نیستی دو تن را نمی توانی گول بزنی خودت وخدایت را.......

وقتی خدا هست....

وقتی خدا هست چه فرق دارد دیگران باشند یا نباشند........


وقتی خدا هست دست هایی نامرئی اشک هایم را پاک می کند......


وقتی خداهست می توانم خودم باشم بی هراس از اینکه


ناعادلانه قضاوت شوم.....


وقتی خدا هست....

هر لحظه بخاطرت غزل می نوشم

(سلام.دلیل سرودن بعضی غزل هامو خودمم نمی دونم در واقع بدون شرحه!


به نقدم بنشینید لطفن....)


مفهوم کبود تنها ماندن


از قافله ستاره ها جا ماندن


زیبایی مشرقی چشمانت بود


انگیزه ی دائمی لیلا ماندن


شرمنده ی عزلت پری هایی که


در معجزه ی آبی دریا ماندن


هر لحظه بخاطرت غزل می نوشم


اسرار مگوی من و زیبا ماندن


صدبار پریدم از خوابی تلخ


در رهگذر عجیب رسوا ماندن


نیلوفر یاد تو که پیچید به شعر


در نشئه ی شیرینی رویا ماندن


تا سر برسی به باور تنهایی


معلوم شود که می روی یا ماندن


هر روز که زنده می شوم ، می میرم


تسلیم نگاه شوم دنیا ماندن


نه ! بال و پرم قصد پریدن دارد


در پیله ی انتظار فردا ماندن


بر دوش دلم بارش ابری ناگاه


ای سهم من از همیشه شیدا ماندن