قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قهوه.....................

 

من تاب می­خورم از ریسه­ های ماه

تا سطرهای خاک، تا انتهای چاه

 

شلاق می­خورد بر گونه­ ی دلم

بادی وزیده، شوم، زاییده­ ی گناه

 

هی موج می­زند از قطره­ های اشک

هی تار می­شود تصویر این نگاه

 

کامل شد و شکست، بغض همیشه ­ام

نه، مستحب نبود این نقطه­ ی مباح

 

آن­جا که عاشقی، خط مقدم است

آن­جا فقط بگو، آن­جا فقط بخواه

 

باور نمی­کنم که زخم خورده ­ام

کات – این پلان نبود از ابتدای راه

 

قندیل های غم بر سقف بی­ کسی

تن تن تتن تتن، آوازهای آه

 

تو قهوه می­شوی، بی ­خواب می­شوم

داغ و چشیدنی، دو مردمک سیاه