قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

عیدتون مبارک

سفره ای باش به اندازه ی عشق ...



هفت سینی به بلندااای دلت



و مرا دعوت کن



سرِ آن سفره ی ناب



ای تو همرنگ گلاب




تقدیم به همه رفیقام،دوستام،خواننده های وبلاگم، وخونوادم که زندگیم



هستن.....



عیدتون مبارک

پس چشم های سبز مرا هم قبول کن

من خواب دیده ام که به تو می رسم ولی

 
اخلاق عشق با دل من سازگار نیست 


باید گذشت از تو ، ولی نه! نمی شود 


راهی به جز کشیدن این انتظار نیست!


بهارتون پیشاپیش مبارک

میگن عید از تو همین کوچه میاد


یه مسافر از همین را میرسه


آشنای سفرۀ سبزه و نور


اگه امروز نشه... فردا میرسه
 
پلک آسمون دوباره میپره


ماهی قرمزا با هم کِل میکشن


موجا تا آسمونا سر میزنن


صدفا دستی به ساحل میکشن
 
فصل سیب سرخ حوا میرسه


انگاری آدم از آسمون میاد


همۀ ترانه ها منتظرن


باز صدای مخمل اذون میاد
 
کی میگه با خندۀ یه دونه گل


فصل سردمون بهاری نمیشه؟


کی میگه با چشمۀ یه چشمِ تر


همۀ رودخونه جاری نمیشه؟
 

میگن عید از تو همین کوچه میاد


یه مسافر از همین را میرسه


اگه امروز نیومد ...خیالی نیست


ولی عمر من به فردا میرسه؟

حسین متولیان




مشکوکم...............

دلگیر تر  از خرابه ای متروکم
 
در  فلسفه ی خلقت خود می پوکم
 
باید به خدا چگونه ایمان آرم
 
وقتی به خودم در آینه مشکوکم

بهروز باغبان
 
 

قناری


امروز تو خیابون دست یه نفر یه قناری دیدم


پرسیدم : فروشیه؟


گفت : نه ؛ رفیقمه


به سلامتی همه اونایی که رفیقاشونو نمیفروشن !!!


چشم های مزاحم

سلا م دوستان عزیزم این شعر قرار بود غزل بشه شد دوبیتی یعنی بیشتر


نجوشید زورکی که نمیشه!تا نظر شما چی باشه؟



گاهی شبیه خودم داد می زنم


می بارم از تو ولی شاد می زنم


از چشم های مزاحم ـ فراریم


با گوشه های لبت باد می زنم

آه ای خدای یگانه خدای مرد

(سلام  مدتها پیش ۳ بیت اول این غزل رو گفته بودم وناقص موند تا چند روز  

 

پیش  ادامه این غزلو  گفتم مثه یک حس درونی یه جوشش خوشحال میشم 

 

 نقدش کنین حق نگهدارتون) 

 

 

آخر شکست بال و پرم راعبور کرد 

 

 

گامی به سمت درونم نزول درد   

 

 

هی سایه های گذشته غبار غم   

 

 

در امتداد زمان روز های زرد 

  

 

می آمدند خسته تر ازمن دقایقم  

  

 

از تلخی سکوت دست های سرد  

  

 

شاکی شدم که خدا داد می زند  

  

 

پاشو بجنگ در این عرصه نبرد  

 

  

بالا بگیر سرت را به سوی من  

 

 

در آسمان و زمینم کمی بگرد  

 

 

شرمنده می شوم ( و) بغض می کنم  

 

 

آه ای خدای یگانه خدای مرد

به عشق رفیق......

این پست را به عشق رفیق مینویسم ولا غیر...... 

 

وقتی از پشت سیم (خدا پدرت را بیامرزد گراهام بل) صدایی را میشنوی  

 

که به پاس هم نشینی در غربت رفیق جانت وندای روحت شده است! 

 

چقدر دلت می خواهد داد بزنی یا اصلن زار بزنی رفیق دلتنگتم! 

 

شاید از اندک خوبی های غربت همین خاطرات ودوستی های تلخ وشیرین 

 

 باشد با هم خندیدیم وبا هم گریه کردیم وچقدر من با این عقل ناقصم مشاوره  

 

دادم ودل به دست آوردم!شاید بیشتر از هوش فن بیان دارم نه نعیمه جان! 

 

(دخترآرام ومهربان) 

 

وتمام بچه های خوابگاه که یکبار صابون مشاوره من  

 

(برای رضای خدا وخلق خدا بوده باور کنید!) به تنشان خورده  

 

می گفتند اگر این حرف ها را برای زندگی خودت به کار می بردی  

 

وای که چه میشد!!!ولی مگر نه اینکه کوزه گر از کوزه شکسته آب میخورد.... 

 

رفیق ناموس آدمه حتی اگه فقط با هم اشک ریخته باشیم 

 

 حتی اگه نان ونمک هم را نخورده باشیم که خورده ایم! 

 

رفیق!دوستت دارم

امشب شب مهتابه...........

امشب شب مهتابه حبیبم رو می خوام 

 

حبیبم اگه خوابه طبیبم رو می خوام............ 

 

بندهای انگشتانم سلول های خاکستری مغزم بیماری نوشتن  

 

مزمن گرفته است....... 

 

دلم پر است وذهنم خالی است قلبم درگیری هایی دارد که نمی دانم 

 

 چیست؟انگار روحم را  طوفانی سهمگین درنوردیده است!وتمام 

 

 حس هایم را با خود به ناکجاآباد برده است! 

 

مزه ی چشم هایم شور شده است  

 

گمانم باز هم هوای باران را دارد!اماخوب چرا؟؟؟!!!

شاید قبول کرده که من یک روانی ام

( واین هم غزل دوم که جدید ترین غزلم هم هست شرمنده که دوستان منتظر 

 

 ماندند اما تابی برای نوشتنش وحوصله ای نبود خوب من منتظر کامنت های  

 

زیباتون هستم........ )  

 

 

آرام نشست در مقابلم خیره به دور دست  

 

 

با یک بغل سکوت وغم ارتفاع پست  

  

شاید قبول کرده که من یک روانی ام  

  

شاید قبول کرده همینی که بود وهست  

 

  

از منجلاب درونم بخارمی رود ولی 

  

 

درد ی است نالیدنش که مست  

  

 

فریاد های پیاپی وجوی اشک

  

 

راه گلوی دلم را دوباره بست  

  

 

حالا که حنجره ام را غبار سوخت  

  

 

حالا که واژگان صدا دست روی دست  

 

 

شمعی که رو به باد در روزگار دور   

 

 

باران چشم های مکافات شب پرست

 

۲۴ سا لت باشد و.......

۲۴ سالت باشد و  هیچ اختیاری از خودت نداشته باشی......  

 

۲۴ سالت باشد وندانی که کجای این دنیای متظاهر بوقلمون صفت  

 

ایستاده ای...... 

 

۲۴ سالت باشد ونتوانی تصمیم بگیری........ 

 

۲۴ سالت باشد وهی دم گوشت بگویند ذوق داری واستعداد  

 

ولی نتوانی شکوفایشان کنی.....یا اصلن نخواهی شکوفا شوند  

 

که چه بشود....؟؟؟!!! 

 

۲۴ سالت باشد وهی فریاد های را در درونت خفه کنی ومردمک چشم هایت 

 

 دودو بزند از بس  حرف  توی آنها جمع شده....... 

 

۲۴ سالت باشد وحالت از این زندگی کوفتی بهم بخورد........

 

 

 ۲۴سالت باشد ودلت بخواهد که بمیری....