راينر ماريا ريلكه
Rainer Maria Rilke
1875-1926
از كتاب نخست تصاوير
1. انزوا
انزوا چون باران است.
از دريا برميخيزد به جانب شامگاه؛
از هامونها، كه دورند و پرت،
به آسماني ميرود، كه هميشه از اوست.
و تنها درين هنگام از آسمان بر سر شهر ميبارد.
***
فرو ميبارد در ساعات آميختگي،
هنگامي كه خيابانهاي كژتاب به سوي سپيدهدمان ميگرايند،
و هنگامي كه بدنها، كه درميمانند،
يكديگر را وامينهند اندوهگن و نوميدوار؛
و هنگامي كه مردم، كه از هم نفرت دارند،
ناگزير در يك بستر با هم ميخسبند:
***
پس انزوا با رودها ره ميسپارد....
2. ورودي
هر كه باشي: شامگاهان بيرون آي
از اتاقت، جايي كه همه چيزش را ميشناسي؛
از آن توست آخرین خانه، پيشاروي دوردستها:
هر كه باشي.
با چشمانت، که در فروماندگیشان
آشکارا خود را از آستانهی پوسيده میرهانند،
بس آرام درختي سياه برآور
و در برابر آسمان جاي ده: باريك، تنها.
و دنيا را ساختهاي. و سترگ است
و مانند واژهاي است كه در سكوت ميرسد.
و چون اراده كني معنايش را دريابي،
چشمانت مهرآميز واميگذارندش.
3. مالیخولیای دختر
شهسواري جوان به خاطر ميآيد
كمابيش مانند حكايتي قديمي.
***
آمد او. پس گاهي در بيشهزار
توفان بزرگ ميآيد و پيرامونت را ميروبد.
رفت او. پس اغلب موهبت سركشانهي
ناقوسهاي بزرگ فرو ميشكند
در ميانهي نيايش ....
آنگاه ميخواهي در سكوت جيغ بكشي،
اما تنها از درون نرمانرم ميگريي،
ژرف در شال سرت.
***
شهسواري جوان به خاطر ميآيد،
سواره تا دوردست ميرانَد سراپا زرهپوش.
***
لبخندش بس نرم و ناب بود:
مانند سوسوي عاج كهن،
مانند دلتنگي، مانند ريزش برف كريسمس
در دهكدهاي تاريك، مانند فيروزهاي
كه پيرامونش را با چند مرواريد آراستهاند،
مانند مهتاب
بر كتابي گزيده.
4. سرود تنديس
آنجا كيست كه مِهرم ميورزد اين سان،
و زندگاني شيرين خود را دور مياندازد؟
اگر كسي در اقيانوس به خاطر من جان دهد،
خود باز خواهم گشت از سنگ
به زندگاني، به زندگاني بهبارنشسته.
***
چه مشتاقم به تازش خون؛
سنگ بسيار ساكت است.
در خيالِ زيستنم: زندگاني خوب است.
آيا هيچ كسي شجاعت ندارد
تا سببسازِ بيداريام شود؟
***
و اگر ديگربار زندگيام را بيابم،
آن طلاييترين ارزاني را،-
..........................
آنگاه زاري سر خواهم داد
تنها، زاري سر خواهم داد براي سنگم.
از خون من چه بر خواهد آمد، چه هنگام به سان باده خواهد رسيد؟
نميتواند بانگ بركشد بيرون از اقيانوس،
او كه بيشتر از همه مهرم ميورزيد.
5. فرشتهها
همگيشان ماهها كوشيدند
و جانهاي يكدست را تاباندند.
و يك آرزومندي (نمونهوار براي گناه)
گاهي بر رؤياهايشان چنگ مييازد.
***
آنها همه كمابيش به هم ميمانند؛
باغهاي خداوند را هنوز پاس ميدارند،
دوست دارند بسياري، بسياري وقفهها را
در توان و آهنگش.
***
آن زمان كه بالهايشان را ميگسترند
بيدارگر بادند:
گويي خداوند با دستان تنديسگر پهناورش
ورق زده است صفحهها را
در كتاب تاريك بُندَهِشن.
6. زني دلباخته
پنجرهي من است.
نرمنرمك تازه از خواب برخاستهام.
به گمانم شناورم.
زندگانيام تا كجا دوام ميآورَد،
و شب از كجا میآغازد؟
***
ميتوان انديشيد: هر چيزي
در پيرامونم از آنِ من است؛
مانند ژرفاي شفاف بلوري،
تيرهگون و گنگ.
***
ميانديشم ميتوان ستارهها را بكشانم
درون خودم، چه سترگ
دلم به نظر ميآيد؛ چه سخت
ميخواهد از آن مرد ببرُم.
***
شايد عشق تازهاي را
آغاز كردهام، شايد پناهي گرفتهام.
چه شگفت، چه ناشناس
تقديرم آشكار ميشود.
***
من آنم كه اينك لميده است
زير آسمان بيكرانه،
همچنان كه رايحهي دلانگيز چمنزاري،
به پس و پيش ميشتابد،
***
بيدرنگ بانگ برميكشم و نگرانم،
مگر كسي صدايم را بشنود،
صدايي كه مقدر است ناپديد شود
در ديگري.
شاديجان امروز، چه شوم
به خدا، خانهي كفترانم خراب شد.
بالينم كلوخي سرد است. چه كنم؟
پهلويم را مويهي پوشالها بريده است.
***
آهوي كهرت را باز خواهي گرداند.
سينهي بيبار و تشنهام به كمرگاهش خواهد رسيد.
كاكلم را ميبويد و گاري گلسرخها را خواهد شناخت.
دلزده اما پوزخندان كنارم خواهد ايستاد.
سكههايم دوباره بر خاك پوك خواهند ريخت.
***
كورهراهي پيشاپسم آمد كه دُرناها
بارها شكافهايش را به هم دوختند.
آن گاه خوشدست فرو مينشينم. همان چاهي را
خواهم ديد كه هر بهار آنجا ستارهاي
كمين ميكرد و سينهي تازهي دختربچه اي را ميزد.
من بيشاكم چارده ترانه براي هر دلبندي پرداختهام.
دو صورت حلبي تا صبح به هم نوك ميزدند
در بركهاي قطبي. و آخرسر هنگامي كه كلهام را
از غبار كارواني شاد ميستردم
ميان ابريشمهاي مرده بر كودزار گرم فرو نشستند.
***
دوست داشتم حتي شبحي دنبالم كند، بادي
همدوش مترسكي، پرندهاي سوخته
همراز درويشي لاابالي. و سنگچينم را بكوبد.
كاش آفتابي بود و پوستم را ميسوزاند
و سيمايم از دشنام سنگين بود.
***
ميدانم يكبار بر زمين خواهم افتاد
و شاديجان، لول و ميخكوب خواهم نگريست.
***
بگذار چتر حصيريات را ببافم تا در پسينگاه بارانياش
قايم شوي، گرچه دستهي استخوانياش در پنجهي سردت خواهد شكست.
آن گاه خسته و كمحوصله سر و يال آهوي نابينايت را دست خواهي كشيد
و شبي ديگر ميداني چه سان نرمنرم او را
در زرههاي پريوارت بپوشاني.
آن گاه غضبناك تا نيمهشب به دكلهاي خاكستراندود ايفل خواهي انديشيد.
بر جزغالهي آهوان زير ورسك ستاره و خزه خواهي نشاند.
خرپنجههاي مجسمهي آزادي را خواهي فشرد.
بالبالكوبيدنهاي سگهاي گشنه را بر سايههاي اقيانوس به جا ميآوري
و خواهي انديشيد بهسامان و سنگين:
آهوي كوهي بييار در دشت چگونه دودا؟
***
راه را بلد نيستم. پاييندست گوشهاي كز كردهام
در ابريشمهاي موچ و فضلهي ستارگان، تا صبح بيايد.
ميدانم شاديجان، آهوي مهربان و سربهزيرت
پيشاني غمناكم را خواهد بوسيد. نگران
اين شب عيدي، نيمهخواب
بر گُردهي تر و ماهش خالي خواهم كاشت.
باز غمناك به چاهي پيردل خواهم انديشيد.
آيا در پيش با آن دوازده، نه، چارده دختربچه
بيرودرواسي بازيگوشي خواهم كرد؟
پشت دستت را خواهم گزيد تا راست بگويي.
موذيانه بر نافهاي گچي سر سودم
بر گلزار بيجان فرشتهاي، شاديجان.
چه تلخ بهاري در سينهام بار انداخته است.
با سايهات نميدانم كنار گرگوميش بيمناك
سرد و خاموش درويشانه خواهم لرزيد.
و زهراب بر پيشاني و پلكهايم خواهد باريد.
اما زودتر خواهم رفت بيچشمورو و بينوا.
آرزويم كاسهاي آب است بر گوشهي راه.
***
اين صدا چگونه است كه از ميدانگاه آفريدگان خدا برميآيد.
همهمههاي گرم گاهي از هم ميدرند.
در هوا ميغلتند و كتفم را مياندازند.
چرا همه زنانه و بچگانهاند؟
آيا ميتوان به هيچ كدام سكهاي آويخت؟
هر سكهاي را من با شادي از خاكهي شر ميزدايم.
شايد روزي از دور اين پاتوق را ديده باشم:
تق تق كوبندهي پاشنههايي كه زن
يا مردي زنده را بر آسفالت خسته راه ميبَرند.
آن گاه ارغوان در گيسو و سينهشان خواهد باريد.
آنها در ميان سكوهاي پاييزي، درخت سرو را گير خواهند آورند.
***
سر بر آرنج، سوسوي غصه را آهو ميبويد
و دستمالي ميكند. يگانه همسرمان گويي
همگوهر قلعهاي است كه بر راهپلهها
و پستوهايش ميشود چشم بست.
خويشاوندِ اسبي است با پاهاي خپل كه درشكهاش را
شبانه، پول داديم به نگهبان سرشكسته
نشاند ميان سنگريزههايي كه
بهارها، هم گل ميدادند و هم پرنده ميشدند.
***
شاعر سراسيمه راه را بلد است. آنجا
بارها سر پا ايستاد و ديگران را ناستوده پاييد.
از شادماني ميتوانستند بال درآوردند، هم دوستاني
كه با سيماي خود مهربانانه شعري برميخواندند
هم كرهالاغي كه به رنگ ماه بود و خشم
هيچ وقت چنتهاش را برنياشفته بود.
***
آفريدگان خدا پشت به پيكرم، بيآزار و تميز
انگشتان استخوان آزادي را ميسودند.
بختي نگونسار با لبخندي خواهد آمد.
تفالهي دلم را زير پايم ميمالم.
بهار سبكبارانه شانههايم را فوت كرد.
آري، چه خوب، آفريدگان را پشت سر گذاشتم.
و بر آن نيمكت سنگي آرزو داشتم بيسايهي آن ديگري
كهكشان يال و كوپالم را كاه و پولك بپوشانَد.
ميدانم ديگر هيچ فرشتهاي امانم نخواهد داد
شادي جان، چه شوم تا گرماي سبدي را در آغوش بگيرم.
***
سايهام كز كرده است با چشمان زمردين كنار چاه.
پوشيده در تراشهي آفتاب و زبالهها
ساليان سال نخواهم پوسيد. گندابها
پريرويان را خواهند زاييد. پيشانيام خواهد شكست. اسب
دلقكي خرفت خواهد شد، سر به مجسمهي آزادي سپرده است.
بارها بار، بشكههاي خاكِ ما را تا دكلهاي ايفل برده است.
***
خمير پلاسيدهي دلبرم در بهشت چه خواهد شد؟
كاش فرشتگان چشمان درندهام را به هيچ بگيرند
و آوازشان گيجگاههم را از روشنايي گل تردِ شادي به دوردستها نيندازند.
نميشود زير پايم را سفت كنم.
بر درهاي كه سالها سال پيش مرده است
آن كه سرزنده است با كُرك ستارگان راهمان را بسته است.
روزي چشمان بيخوابش را در ميان شبانان ميپرستيدم.
پلنگ گونههاي او را خراشيده و ماه سوزانده بود.
ميدانست كه لبهي چاه فرو ريخته است و كفتران
ناشناخته و گُندهدلبران را پا مياندازند.
***
شادي جان، چه شوم، ماه تمام پوسيد.
آن كه پوستين پلنگ دربر داشت، با پنجهاي
بر تاج بهار كوبيد. آهو دلجويانه بر سينهام گريست.
كرهالاغ كهر بر استخوان آسمان جيغ كشيد.
***
آه، آي دوستان پيرم، من نيز سنگوارهي پارساي شما را
در شهرهاي خدا ميپرستم.
نسيم همچنان نرمنرمك سايهروشن خنك را ميمالد
و سگ سفيد با سوتهاي چمنزار بازيگوشي خواهد كرد.
ميتوانستم پاس اول شب با چشمان دريده اينجا
جا خوش كنم و به برجك نگهبان بينديشم.
با اردنگيِ چندم كوزهي هوا را هاج وواج به خاك ميسپارم.
***
لبخند آهوان قيرگون و دودهي گل شاديام، پروردگارا
حتي كنار دكلها و چترها
و ساعت بزرگ كاخ به كاري نخواهند آمد.
بيا به غارهاي پنهان آسمان پناه ببريم.