قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

نخواست او به من خسته بی گمان برسد

خبر به دورترین نقطه جهان برسد


نخواست او به من خسته بی گمان برسد



شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت


کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد



چه می کنی اگر او را که خواستی یک عمر


به راحتی کسی از راه ناگهان برسد



رها کنی برود از دلت جدا باشد


به آن که دوست ترش داشته به آن برسد



رها کنی بروند ودو تا پرنده شوند


خبر به دور ترین نقطه جهان برسد



 گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری


که هق هق تو مبادا به گوششان برسد



خدا کند که ... نه ! نفرین نمیکنم ... نکند
 

به او ،‌ که عاشق او بوده ام ،‌ زیان برسد 



خدا کند فقط این عشق از سرم برود
 

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد ... 

 


زنده یاد نجمه زارع (خدایش بیامرزد)



نظرات 3 + ارسال نظر
Nima چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:07 ب.ظ http://popcrazy.blogsky.com

زیبا و با احساس...

سعدی شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:24 ق.ظ

عجب دنیایی ... با قلب های آدم ها ور می روند شکنجه اش می دهند خسته و فرسوده اش می کنند بعد هم به یک بهانه ساده تمام رهایش می کنند ... خوب دیگر باید حواسمام را جمع کنیم .. قلبمان را به آن که قدرمان را می داند بدهیم .. دیگر تک و توک پیدا می شود آدم هایی که قدر شناس از آب در آیند ..

هامونوشت سه‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:32 ق.ظ http://haamun.blogfa.com

زیبا!

با "انگیزه‌های خاموشی" پذیرای چشم‌های مهربان شما هستم.
[گل]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد