samira
گاهی اگر توانستی
اگر خواستی
اگر هنوز نامی از من در سر داشتی نه در دل!
در كوچه ی تنهایی من قدمی بگذار شلوغیه كوچه ظاهریست
نترس ،
بیا، نگاهی پرت كن و برو همین
گاهی اگر توانستی
اگر خواستی
اگر هنوز نامی از من در سر داشتی نه در دل!
در كوچه ی تنهایی من قدمی بگذار شلوغیه كوچه ظاهریست
نترس ،
بیا، نگاهی پرت كن و برو همین
نامي نداشت و شناسنامهاي هم. پيشانياش، شناسنامهاش بود. محل تولدش دنيا بود و صادره از بهشت.هيچوقت نشاني خانهاش را به ما نداد. فقط ميگفت: ما مستأجر خداييم ،همين. هر وقت هم كه پيش ما ميآمد، ميگفت: بايد زودتر بروم، با خدا قرار دارم.تنها بود و فكر ميكرديم شايد بيكس و كار است. خودش ولي ميگفت: كس و كارم خداست.براي خدا نامه مينوشت. براي خدا گل مي فرستاد. براي خدا تار ميزد. با خدا غذا ميخورد. با خدا قدم ميزد. با خدا فكر ميكرد. با خدا بود.
ميگفت: صبح رنگ خدا دارد، عشق بوي خدا دارد. چاي، طعم خدا دارد.
ميگفتيم: نگو، اينها كه ميگويي، يك سرش كفر است و يك سرش ديوانگي.
اما او ميگفت و بين كفر و ديوانگي ميرقصيد.
ما به ايمانش غبطه ميخورديم، اما ميگفتيم: بگذار، خدا همچنان بر عرش تكيه زند، خداي ملكوت را اين همه پايين نياور و به زمين آلوده نكن. مگر نميداني كه خدا مُنزه است از هر صفت و هر تشبيه و هر تمثيلي.
پس زبانت را آب بكش.
او را ترسانديم، واژههايش را شستيم و زبانش را آب كشيديم. ديوانگياش را گرفتيم و خدايش را؛ همان خدايي را كه برايش گُل ميفرستاد و با او قدم ميزد.
و بالاخره نامي بر او گذاشتيم و شناسنامهاي برايش گرفتيم و صاحبخانهاش كرديم و شغلي به او داديم.
و او كسي شد همچون ما...
سالها گذشته است و ما دانستهايم كه اشتباه كرديم. تو را به خدا اما اگر شما روزي باز مؤمن ديوانهاي ديديد، ديوانگياش را از او نگيريد، زيرا جهان سخت به ديوانگي مؤمنانه محتاج است!
نمی خواهم خدایم بیکران باشد
نمی خواهم عظیم و قادر و رحمان
نمی خواهم که باشد این چنین آخر
خدا را لمس باید کرد
نگو کفر است
خدا را می توان در باوری جا داد
که در احساس و ایمان غوطه ور باشد
خدا را می توان بویید
و این احساس شیرینی است
نگو کفر است
که کفر این است
که ما از بیکران مهربانیها
برای خود
خدایی لامکان و بی نشان سازیم
خدا را در زمین و آسمان جستن
ندارد سودی ای آدم
تو باید عاشقش باشی
و باید گوش بسپاری
به بانگ هستی و عالم
که در هر خانه ای آخر خدایی هست
نگو کفر است
اگر من کافرم !! باشد
نمی خواهم خدایا زاهدی چون دیگران باشم
نمی خواهم خدایم را
به قدیسی بدل سازم
که ترسی باشد از او در دل و جانم
نگو کفر است
که سوگند یاد کردم من
به خاک و آب و آتش بارها ای دوست
خدا زیباترین معشوق انسانهاست
خدا را نیست همزادی
که او یکتاترین
عاشق ترین
در عجبم
از سیب خوردنِ مان
که
از آن فقط ” چوبش ” باقی می ماند.
مگر این همه چــــــوب که خوردیم
از یک سیــــب…..شروع نشد !؟
حَوا که بغض کند
حتی خدا هم اگر سیب بیاورد
چیزی جز گریه آرامَش نمی کند
سیب ها را قایم کنید
خبر های امروزی همه شوم بودند
من حَوای پر از بغضم .. !
شک کرده بـودم کسی بین ماست !
حالا
یقین دارم "مـــن" بین دو
نفر ایستاده ام !
چقدر تفاوت وجود داشت ; بین واقعیت
و
طرز فکر من!
کوچه علی چپ قشــــنگترین کوچه ی دنیاست
وقتی در حساسترین نقطه ی رابطـــــــــه
می پیچـــــــــی به آنــــ . . . !