قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

منی که قدرت قلبم شکست می دادت

دوتا غزل جدید گفتم این یکیشه مشتاقانه منتظر نظرات دوستان از همه نوعش هستم گرچه  

 

میدونم جز غزلای قوی من نیست 

 

کنار جاده تنهاییم مکرر شد 

 

وچشم های غریبم دوباره هم تر شد 

 

کبودُُُ گونه ی قلبم از ابتدای شعر 

 

تمام خاطره های غریبه پر پر شد 

 

کسی معادل یک جرعه شیدایی 

 

کسی که خاطر شب با خیال او سر شد 

 

شبیه سایه ی بی انتهای تنهایی 

 

و روح ساده من در قبال خنجر شد 

 

منی که قدرت قلبم شکست می دادت 

 

منی که هستی شعرم غرور وباور شد 

این سرزمین هرشب روی سرِ زنی خراب می شود

من یک موجود مقدسم.  

نه از آنها که در گنجه قایمشان میکنی 

فروشی هم نیستم 

از آنهایی که صورتهایشان را نقاشی میکنند 

برای جذب مشتری 

کارگر بی مزد خانه نیستم  

که تمام روز بدنم بوی پیاز بدهد  

وشب برایم تصمیم بگیرند از کجا شروع کنند 

بی هیچ میلی در من 

انهایی که باید باشند تا بقیه راحت باشند 

حتی اگر این کدبانو باشد 

زن من اینطور نیست 

فداکار است اما فدا نمیشود 

عاشق است اما بازیچه نمیشود 

محکم است اما بی احساس نمیشود 

آزاد است اما زنانگی اش را اجاره نمیدهد 

"هرچند این سرزمین 

هرشب

روی سرِ زنی خراب می شود 

که زنانگی اش را 

به اجاره نمی دهد !"

من دیگه نمی کشم............

داشتم توی گوشیم مغزیاتمو می نوشتم که.......همش پاک شد ُشانس اگر شانس من  

 

است........جلوتر به قاضی نرو.......بذار همشو بخونی بعد قضاوت کن   

 

یک اعتراف که شاید کسایی منتظرش بودن:من دیگه نمیکشم...........  

 

همیشه من بد همیشه من تنها همیشه من مقصر...........    

اما تو این قضیه ۲ واحد دیگه که من مقصر نیستم.........هنوز خودم دهنم بازه که چطور میشه از 

 

 سیستم کامپیوتری۲واحد بخار شدوبعد همه انگشتای اتهام طرف منه که سهل انگاری کردی که  

 

رکش میشه خری که بعد ۴ سال بلد نبودی انتخاب واحد کنی که گند زدی خانم مهدی پور......  

  

دوس ندارم مودب باشم خسته ام از پیله شخصیتی که دور خودم پیچیدم...........آی خدا با  

 

توام........هستی .......؟نیستی.........؟وقتی بعد یک ماه زجر وبدبختی برگردن بهت بگن که  

 

خانم این ۲ واحدت کو......؟مثل ابله ها بخندی بگی توجیبمه وبعد............ 

 

 

آی اونی که میگی مغرورم وخودخواه وبدتر بی درد...........بیا ذلتم رو بخون بیا ببن دردمو که از 

 

 بس تو خودم ریختم سرریز شده وشدم اکرمی که هیچ کس نمیشناسدم حتی همخونم  

 

حتی......  

 

آی خدایی که میگن از رگ گردن نزدیکتری حتی به اونی که زده زیر همه چی حتی به من....... 

 

می شنوی......؟من مثل دیگران داد نمی زنم اشک می ریزم اخم نمی کنم نگاهم عوض میشه  

 

دیگه نه حوصله ای برای زندگی کردن مونده ونه نایی برای نفس کشیدن ...........   

 

خسته ام خسته تر از........خسته تر از.........برنیاید دگر ازمن..... دگر از تو..... دگراز.............   

 

شدم اون میوه ای که ظاهرش سالم وبی نقصه ولی توی همه لایه های درونش کرم ها تغذیه  

 

می کنند از سلول هاش.......(درد اگر یکی بود اندکی بود........) 

 

آی خدا ......با توام........هستی.......نیستی........؟

ای اجل!مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست

گر چه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست 

ای اجل!مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست 

بین ماهی های اقیانوس و ماهی های تنگ 

هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جزآب نیست 

زورق آواره!در زیبایی دریا نمان 

این هم آغوشی جدا از غفلت گرداب نیست 

ما رعیت ها کجا محصول باغستان کجا؟ 

روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست 

ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است 

از کمین بیرون مزن،امشب شب مهتاب نیست 

 

در نمازت شعر می خوانی و می رقصی،دریغ! 

جای این دیوانگی ها گوشه محراب نیست 

گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟ 

گوهری مانند مرگ اینقدر هم نایاب نیست!... 

"فاضل نظری"

در آستانه ۲۵ سالگی

بیست و چهار سال........

بار سنگین ِ رو دوشم  و این جاده ی بی مقصد .........

کمر خم شدم و زانو خم نکردم

بیست و چهار ایستگاه ...........

تنها من بودم و باری که هم قد شونه های من نبود

من بودم و تنها رفیق همرام

بزرگترین رفیق عالم ...........تنها من بودم و خدام !!!

حالا تو این جاده ای که تو آغوش این همه مه انتهاش ناپیداترینه

تنها یه دخترک مونده

دخترکی که هیچ سیب سرخی تو دستاش نیست..........

-خیلی راحت یا سخت ... نمیدونم !!! اما  در آستانه بیست و پنج ساله شدن هستم  ..........(نه به شهریوری که آمده ام دورم ونه نزدیک از بار غم ای مطلب رو نوشتم)

 

(آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی

چارلی چاپلین...)

زن سرزمین من برای عشق تاوان می دهد از مرگ و پیری و تف و طرد و ل

 (هرچند دبر اما بالاخره تونستم این مطلب رو جمع کنم وتو این پست بذارمش)چندوقت پیش  

 

ماجرای شـ.ـهلا مرا تکان داد، وقتی اتفاقی در یکی از شبکه‏های مـ.ـاهــ.ــواره دیدم که در  

 

دادگـ.ـاه  چگونه با قدرت از خودش دفاع می‏کرد، تحسینش کردم (کاری به این ندارم که قـ.ـاتل  

 

بود  یا نبود)، وقتی برای عشقش این‏همه جنگید و تا پای دار رفت، هرچند زیر لب و با بغض  

 

«دیــــــوانــــــه» خطابش کردم که جنگیدن برای یک مرد، خود حماقت است، اما نمی‏دانم چرا باز  

 

تحسینش کردم! چرا اصلاً بغض کردم؟ چرا وقتی می‏گفت: "من در خانه‏ی خودم دست به سیاه و  

 

سفید نمی‏زدم و حتی برادرم برایم آب می‏آورد اما به خاطر نـ.ـاصر که زنش نفهمد خانـ.ـه خـ.ـالی  

 

مانده و گرد و غبار گرفته، جارو می‏کردم و می‏شستم و می‏سابیدم...." دیگر نتوانستم تحمل  

 

کنم  و به اتاقم رفتم و بغضم را شکستم!  

     شـ.ـهـ.ـلا، حتی اگر به تنهایی و با دستان خودش، لـ.ـالـ.ـه (همسر نـ.ـاصـ.ـر محـ.ـمد خـ.ـانی) 

 

 را با 27 ضـ.ـربه چـ.ـاقو به قـ.ـتل رسانده باشد، نـ.ـاصر او را به این زندگی آورد. نـ.ـاصر خواست که 

 

 عشقش را (اگر داشته باشد البته) بین 2 زن (و یا بیشتر، خدا عالم است) تقسیم کند. نـ.ـاصر 

 

 چرا آن موقع که شـ.ـهلا را می‏بویید و می‏بـ.ـوسـ.ـید، حواسش نبود که لـ.ـالـ.ـه و فرزندانش  

 

منتظرش هستند؟ حالا که گندش درآمده مجبور است که از خـ.ـون همسرش دفاع کند...! ولی  

 

مجبور نبود به کودکش بگوید چهارپـ.ـایه را از زیر پای این زن بکش تا لـ.ـذت جان دادن یک انسان  

 

را، در روح و جان آن کودک معصوم ذره ذره تزریق کند و گردنی که بارها ناصر می‏بـ.ـوســ.ـیدش،  

 

حالا زیر طناب اعــ دام ببیند و لذت ببرد!  

     نـ.ـاصـ.ـر مجبور نبود حیوان بودنش را تا این حد ثابت کند که وقتی شـ.ـهلا در دقایق آخر قبل  

 

از  اعـ.ـدام پرسید: "نـ.ـاصر هم راضی‏ست مرا بکشند؟" به گوشش برساند که اصلاً برای همین 

 

 کار  آمده است و شـ.ـهلا دیگر سکوت کرد که به قول بهاره رهنما: "سکوت شـ.ـهلا، مرگ قلبش 

 

 را  زودتر از لگد زدن به صـ.ـندلی دارش رقم زد. شـ.ـهلا بعد از آن سوال تمام شد..." و نـ.ـاصر 

 

 هم یک ساعت بعد از اعـ.ـدام به قـ.ـطر رفت... به همین سادگی، به همین دردناکی!!! 

     کاش می‏دانستم حالا شب‏های نـ.ـاصر چگونه می‏گذرد؟ کنار شومینه و نسکافه به دست به 

 

 برنامه‏های بیزینس‏اش در قطر فکر می‏کند و یا کابوس گـ.ـردن شـ.ـهلا را می‏بیند و بـ.ـوسـه‏هایی  

 

که به آن می‏زد و یا رد طـ.ـناب اعـ.ـدام و آرام شدن فکرش و نسکافه را تا آخر سر کشیدن؟  

اشک چشمانم نمی‏گذارد درست ببینم.... شاید شما بهتر ببینید!

 

 ناصر! آسوده بخواب که شهلا بر دار رفت...!


پانوشت: شاید اگر من جای شـ.ـهـلای عـ.ـاشق بودم، در آخرین لحظات زنده‏ ماندنم قبل از اینکه     

 

 مطمئن شوم، نـ.ـاصر آمده است تا با چشمان خودش جـ.ـان دادن مرا ببیند، این آهنگ را زیر لب زمزمه می‏کردم:

ما عاشق هم بودیم، حسی که یه عادت نیست 

از من که گذشت اما این رسم رفاقت نیست 

باشه برو حرفی نیست، من از همه دلگیرم 

حالا که دلت رفته، دستاتو نمی‏گیرم 

کی جز تو نمیدونه، ما عاشق هم بودیم 

ما عاشق هم بودیم... 

 

  زن سرزمین من برای عشق تاوان می دهد از مرگ و پیری و تف و طرد و لعن تا اعدام ...

به سلامتی همین لحظه

به درک که میخانه ندارد این شهر
 

نداشته باشد! 


بی آنکه بفهمم چه می گویی/حتی یک کلمه 


به سلامتی همین لحظه 


سر می کشم صدایت را 


و مستِ مست
 

تعابیر تازه ای از دست های تو و 


دلایل چگونگی هر چیزی کشف می کنم
 

حتی اگر صبح 


تو به راه خودت بروی و
 

تعابیر کهنه هماره پایشان توی یک کفش باشد و 


من خواب های ندیده ام را بشمارم

 

مهدیه لطیفی

چقدر حال عجیبیست عاشقت باشد

چقدر حال عجیبیست عاشقت باشد

 

همیشه شاهد لبخند و هق هقت باشد  

  

اسیر ورطه ی شکی، ببین چه ایثاریست

 

به سوی ساحل امید قایقت باشد

 

تو بی قرار غروبی، نه در خیال کسوف

 

دلش خوشست که یک بار مشرقت باشد

 

هزار حرف نگفته به روی لب داری

 

خوشا بدون شنیدن موافقت باشد

 

تمام فلسفه ها را به خواب خواهد برد  

 

به این بهانه که یک عمر منطقت باشد

 

ولی به چشم تو حتی نگاه هم نکند  

 

نمیرسد به خیالش که لایقت باشد 

                     ***

چه سرد میگذری از کسی که میخواهد

 

شریک ثانیه ها و دقایقت باشد

 

سکوت میرسد از راه و باز تنهایی 

  

چقدر حال عجیبیست عاشقت باشد.......................


محمدرضاصبوری

ایستاده ام.....

این روزها، من مانده ام،خسته تر از هر روز،تنها تر از هر دقیقه و دلتنگ تر از هر ثانیه....

با چشمانی که حتی حال و حوصله ی ریختن آب بر آتش درونم را هم ندارند! با دلی که 

دیگر دلش برای خودش هم نمی سوزد! بادستانی که آرزوی ساختن هیچ فردایی را به

رخ من نمی کشند دیگر....!

من مانده ام با تنی رنجور،با دنیایی که هر روز کوچکتر می شود و هوایی که هر روز

سنگینتر و تویی که هر روز محال تر....!

ایستاده ام.....

درست در ابتدای راهی که هیچ کجایش شبیه نقاشی های کودکی ام نیست:نه آفتابی،

نه درختی،نه سواری و نه....!

تنها چیزی که اینجا می بینم ترس است! و مشتی خاک و ابهام و خاطراتی،نه چندان واضح

سیاه و....سپید هم نیستند حتی!انگار کسی آمده و خراب کرده تمامی رویاهای دیروزم را!

رویاهایی که پر بودند از رنگ، تو ومن!کسی انگار آمده و تو را از آرزوهایم ربوده..!

دریغ که بر آرزوهایم هم رحم نمی کنند...!

این روزها شده ام پاییز،زرد و گرفته..!می خواهم ببارم اما..آنقدر وقت و بی وقت باریده ام

که حالا فقط هوای گرفته می توانم باشم!

یادت هست که گفتی باران را دوست داری؟می خواهم باران باشم..شاید مرا نیز دوست

بداری....شاید!

نمی خواهم....دوست ندارم برخیزم و از نو رویاهایم را رنگ کنم و تو را میهمانشان..!

دلم برای آفتابی و بهاری بودن تنگ نیست،برای خیال دور دستانت هم تنگ نیست،برای

جوانه زدن و سبز شدن! دلم برای هیچ چیز به ظاهر خوب آن روزها تنگ نیست...!

دوست دارم امروز،همین جا، درست میان تمامی برگهای زرد و نارنجی جدا شده از

شاحه ها و میان تمامی سیاهی های به جا مانده از دور ها بنشینم...و تلاش کنم که

ببارم....بر تو!

و تو دوست بداری منی را که برای تو ...باز هم باریده ام...!

باران .............. بی تو ............

باران 

                بی تو   

                   چیزی کم دارد   

                              وقتی نیستی  

                           تا زیر باران دستان سردم را بگیری  

              جای خالی شانه هایت در زیر چترم  

                                    جای خالی دستانت را بیشتر می کند 

 

                   چترم را می بندم.  

                                        بگذار   

                                         بی تو خیس شوم  

                   شاید  

                            از آنسوی فاصله ها  

                                                        چترت را به یادم باز کنی  

                        و دستت را برایم تکان دهی  

                                               و بوسه ای بفرستی  

                         شاید   

                                این بار که باد بوزد  

                                              گونه ام   

                                         از شرم بوسه ات سرخ شود 

 

 مریم علی اکبری 

با هــر بـهانه ای ٬ هوسی ... زنــدگـی کــنم

 

   ایـــن روزها تــمام حـواسـم بـه زنـدگیـست

  ترجـیـح مـی دهــم نفسی زنـــدگــی کـــنم

 

  ترجـیـح می دهــم شـده حتـی به زور وهـم

  با هــر بـهانه ای ٬ هوسی ... زنــدگـی کــنم

 

  حتی اگـر ... اگـر بشــود پشــت پلــک هـات

  در پشــت میــله ی قفسی زنــدگــی کنـم ـ

 

   ـ زیباست ! ـ اینکه قید مرا ... نه نمی شــود

   من بی تو ... بی تو با چه کسی زندگی کنم

  

   شـیریـن من حقــیقـت من تلخ ـ تلخ نیســت

   رفتـی کــه بـا خـیال گسی زنــدگـــی کــــنم

  

   بعد از تو هیــچ کس ... به خــدا مثل تو نشـد

   بعــد از تو نه ... نـشد نفسی زنــدگــی کــنم

   

    کـی کـوک می شوی دل من کـوک شد بـزن

    تا پــرده ـ پــرده تا نــت سـی زنــدگــی کــنم

    ***

    حــالا تــمـــام ثــانیـــه هـــا ... آرزو شـــدنـــد

    شــایــد دوبـــاره تـــو بــرسی زنــدگـــی کنم 

 

رضا وعیدی

هوای دلم ابری است.

دلم گرفته … دلتنگ چیزی هستم که خودم هم نمیدانم…. خیره به مانیتور  

 

نشسته ام و اشکهایم آرام سرازیرند …. گاهی زمزمه میکنم :  

گریه نمیکنم  ......نرو   آه نمیکشم ببین…… اگر کسی اینجا نبود  

 

شاید هق هق گریه ها ، تسلایم میدادند.


همه چیز دارم و انگار باز هم چیزی کم است … نمیدانم … دلم گرفته است …


چیزی گم کرده ام  …

باید بزک کنی

در این هوای نکبتی  باید بزک کنی  

 باور کنند لعبتی  ، باید بزک کنی  

دیگر افاقه کی کند سیلی روزگار 

 خوبی خوشی سلامتی ، باید بزک کنی 

 

زخمت میان وسمه و سرخاب گم شده  

 

با دردهای لعنتی باید بزک کنی  

 

به به چه دل پذیر شد خانوم کلامتان!   

در هجمه ارادتی، باید بزک کنی   

تا بشنوند باهمان گوش ها ی کر 

 این واژه های پاپتی، باید بزک کنی  

زن نیستی مگر ؟ چه سوال مکرری!  

 

سختی چرا ؟! به راحتی باید بزک کنی  

 

نه روسپی که مادری ات آرزو بود ،  

 

بر سادگی بکش خطی، باید بزک کنی 

 

برچیده شد بساط دل و سیرت نکو 

  

تو خال و خط و صورتی، باید بزک کنی  

 

فرقی میان زاهد و کافر نمی کند 

 بهر دل جماعتی باید بزک کنی  

***

وقتی دلت برای خودت تنگ می شود  

  با اشکهای غربتی باید بزک کنی   

 

آرزو خمسه کجوری 

و ایستاد و طناب از گلوش بالا رفت

دلم گرفته ولی هیچ کس کنارم نیست

 کنارم هیچ کسی غیر چوب دارم نیست

 

به روی صندلی چوبی قدیمی رفت

و فکر کرد که آیا... نه، سوگوارم نیست

 

نشست روی همان صندلی دوباره دلش

سه تار خواست، کجایی؟ چرا سه تارم نیست...

 

 -        چه ساز خوب و اصیلی، چه قدر...

 ·         مال خودت.

 

 _ ولی سه تار تو یاد...

 ·         نه یادگارم نیست.

 

 و یادگار تویی که همیشه یار، بزن

 بزن که باز برقصم، بزن، قرارم نیست

 

 و بی قرار تمام گذشته هایش شد

 و بی قرار کسی که همیشه یارش نیست

 

 دلم گرفته کجایی؟ کجای این قصه؟

 توان این که برایت غزل ببارم نیست

 

 و ایستاد و طناب از گلوش بالا رفت

 و فکر کرد که آیا...  ./

 

 

 

سارا ناصرنصیر

تفسیر من متولد۲۳/۶/۱۳۶۴

 طالع من؟!!؟
 
تفسیر اصلی :   
خلاقیت و اعتماد به نفس با موهبت های درونی، حساسیت و بیان، 
 
 اعتماد و صراحت   
جنبه های مثبت :  
 
انرژی و روشنائی را برای آنهائی که در ارتباط با شما هستند، به ارمغان   
می آورید. اعتماد بخود و انرژی درونی باعث می شود که با اعتماد به نفس  
 
و براحتی به جلو پیش روید و با ایمان فکر می کنید که حتی اگر اشتباهی  
 
هم مرتکب شده اید طبیعی و قسمتی از مسیر زندگی تان بوده است. 
 
شما جرأت دارید که براحتی و با صداقت احساس عمیق خود را توضیح داده 
 
 و با نیازهای درونی خود مستقیما و بطور واضح در ارتباط باشید و اعتقاد و 
 
اعتمادی بر پایه درک و فهم ایجاد کنید. شما احساس لذت در خلاقیت و  
 
موهبت های خود می کنید که شما را قادر می سازد تا در کار درمانی  
 
و کارهای دیگر تصفیه لازم را انجام دهید. این کار درمانی ممکن است به  
 
اشکال  مختلف همانند هنر، موسیقی و نگارش داستانهای غم انگیز 
 
(من شعر میگم !!!) باشد.  
 
جنبه های منفی:  
 
شما از دیگران بخاطر ناامنی و ترس از خچالت زدگی دوری می کنید و  
 
احساسات واقعی خود را نشان نمی دهید. فکر می کنید که مردم شما  
 
را درک نکرده و حتی به شما اعتماد ندارند. از خودتان عصبانی و ناراحت 
 
 هستید و خوابهای ناراحت کننده ای می بینید. همچنین احساس  تلخی 
 
 در خصوص ارتباط با دیگران پیدا کرده و با انرژی های درونتان در ستیزید.  
 
ناراحتی های  جسمانی ممکن است باعث شود که با مشکلات سلامتی  
 
بیشتری مواجه گردید
  (من با درد های جسمانی  خو گرفته ام ...................اما درد روحی را چه  
 
کنم؟)

مرا بنویس

من کتاب نبوده ام ... که بخوانی ... که نخوانی ... که خسته شوی ...  

 

که خسته نشوی ... که ورق بخورم ... که ورق نخورم ... که خاک  

 

بخورم ... که خاک نخورم ... که اعجاب انگیز باشم ... که اعجاب انگیز 

 

 نباشم ...که گم بشوم ... که گم نشوم ... که سیاه باشم ... که سیاه  

 

نباشم ... که آخرین برگم تلخ باشد ... که آخرین برگم تلخ نباشد ... من  

 

کتاب نبوده ام هرگز ! من دفترم ! مرا بنویس

ای شرقی غمگین

ای شرقی غمگین تو مثل کوه نوری
 

نذار خورشیدمون بمیره 


تو مثل روز پاکی مثه دریا مغروری 


نذار خاموشی جون بگیره

 

ای شرقی غمگین زمستون پیش رومه
 

با من اگه باشی گل و بارون کدومه 


آواز دست ما می پیچه تو زمستون 


ترس از زمستون نیست که آفتابش رو بومه 

 

 (شرقی غمگین،شاعر :ایرج جنتی عطایی،خواننده:فریدون فرخزاد)