بیست و چهار سال........
بار سنگین ِ رو دوشم و این جاده ی بی مقصد .........
کمر خم شدم و زانو خم نکردم
بیست و چهار ایستگاه ...........
تنها من بودم و باری که هم قد شونه های من نبود
من بودم و تنها رفیق همرام
بزرگترین رفیق عالم ...........تنها من بودم و خدام !!!
حالا تو این جاده ای که تو آغوش این همه مه انتهاش ناپیداترینه
تنها یه دخترک مونده
دخترکی که هیچ سیب سرخی تو دستاش نیست..........
-خیلی راحت یا سخت ... نمیدونم !!! اما در آستانه بیست و پنج ساله شدن هستم ..........(نه به شهریوری که آمده ام دورم ونه نزدیک از بار غم ای مطلب رو نوشتم)
(آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی
چارلی چاپلین...)
سلام دختر خوب ۲۵ ساله شدی؟
مبارک باشه
؛ وقتی که من بیست و هفت بار خودم را
به دار
از دیوار
در سیگار
کشیده ام..... ؛(شعر و بیست و هفت فلسفه ای که کثیف- آبان۸۸ نورا)