قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

دلم تنگ است.............

دلم گرفته است،دلم به اندازه ی غروب،به اندازه ی تک درختی در کویر گرفته است  ... 

دلم به اندازه ی بغض پرنده ای که می پرد و در ملکوت دور افق گم می شود ... 

به اندازه ی جامی سرشار از سرخی و سیاهی مرگ ... 

نمی دانم بوی شوقی که از نفس های غمناک این شب به جان می رسد از کرانه های  

وصال توست یا از نرگس های مستی که بر کنار جاده انتظار روییده اند؟ 

دلم برای سکوت شب همیشه تنگ است... 

دلم می خواهد دفتر دلتنگیم را باز کنم و از شب سرد و ساکتم،حرفها بگویم . 

دلم می خواهد همه بدانند که اهنگ عبور را با تمام وجود احساس می کنم و 

اشک های بدرقه گر عزیزم را سرازیر می کنم . 

چه بگویم از هزاران امید سبزی که در خانه ی دلم ویران می شوند ؟؟ 

چه بگویم از شب های منحوسی که سپید خاموش را فریاد می زنند ؟؟!! 

بال هایم می سوزند،بال های بی عروجم.بال هایی که در قفس مانده اند و 

از پشت میله ها فغان سر می دهند . چه کنم ؟؟ 

 میان کوچه های شب منم همپا... منم تصویر تنهایی... منم دلتنگ شب ... 

دلم برای سکوت شب همیشه تنگ است ...و اینها بهانه ایست  

دلم بیش از همه برای تو تنگ است .... 

مرا به یاد بیاور. مرا از یاد مبر. که انعکاس صدایم درون شب جاری است ............