فقط همین

ذاستان کوتاه و شعر کلاسیک
















تمامی آثار موجود در این بلاگ نیاز به روتوش دارد حتی در تالیف.....‍

+ نوشته شده در چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت توسط فاطیما رانا


 

۱ـ دوستان عزیز در این وب لینک ها به صورت هفتگی آپ میشوند.

۲ـ اغلب سعی میکنم بروز شدن وب را به کلیه ی وب های لینک شده اطلاع دهم.

۳ـ برای دریافت پاسخ سوالات خود به همین وب مراجعه نمایید.

۴ـ حتی الامکان کامنت ها در رابطه با پست باشند.

۵ـ در صورت داشتن سوال لطفا از ارسال( نظر خصوصی) خودداری کنید.

۶ـ چنانچه با تبادل لینک موافق هستید متذکر شوید با چه نامی لینک شوید و مرا هم با نام فاطیما رانا

(داستان کوتاه و شعر کلاسیک) لینک بفرمایید

                                       در نهایت از حضور ارزشمندتان به شدت سپاسگذارم.  

 


برچسب‌ها: پست ثابت

+ نوشته شده در جمعه ۱۰ آذر ۱۳۹۱ساعت توسط فاطیما رانا


کار تازه اما زیرایش نشده....اشکالات رو به بزرگیه خودتون ....نبخشیدید هم خیالی نیست.(می نویسم پس هستم) من زنم تنهاییم مرد است! غالبن یک مست شبگرد است روی سقفم طرح مردن باز... نیمه شب سیگار بهمن باز... لحظه رفتن مرا هل می کند او خودش را هم تحمل می کند عاشق یک جن سیگاری شده او دچار وهم ادراری شده در اتاقم هم مرا گم می کند او به دنیایم ترحم می کند وقت حمامم نگاهم می کند مردی او روبراهم می کند دوستش دارم اگر زرد است! من زنم تنهاییم مرد است فاطیما رانا



+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲ساعت توسط فاطیما رانا |


  

آن سوی میز

مرد کلاه دار وارد شد . صدای خروسی که با باز شدن در همه ی سرها را بر میگرداند درفضا پیچید و او در دل برای هزارمین بار به کسی که این وسیله ی مزخرف را اختراع کرده فحش داد.اول نگاهی به اطراف انداخت دو میز چهار نفره سه میز دو نفره و یک میز شش نفره را زیر چشمی پایید سپس سرش را برگرداند و  به مرد جوان پشت بار نگاه کرد .

مرد جوان دو ماهی می شد جایش را با مرد پیر جلیقه پوش پنجاه ساله ی همیشگی پشت بارعوض کرده بود. گر چه مردی که کلاه داشت هرگز نفهمید این گارسون در او چه می بیند که گویی هر بار،با فردی خیلی خیلی خاص ،محترم و مشهور روبروست.آن هم با قیافه ی همیشه عبوس..

خنده اش گرفت اما مثل همیشه کوچکترین نشانه ای در صورتش پدیدار نشد.

مثل همیشه رفت به سمت میز تک نفره ی انتهای کافه که با تعجب زن مسنی را پشت میز دید سرش را برگرداند و به جوان پشت بار با حالتی بین متعجب  نگاه کرد .

 جوان خودش را مشغول کرد یعنی :من متوجه هیچ چیز نیستم .

 مرد کلاه دار آهی بلند کشید و از زیر بغلش کتاب جاودانگی را که سخت مشتاق خواندن ادامه اش بود بیرون آورد و ماتم زده  کتاب را از اول به آخر ورق زد و بست . مجددا آه بلند تری کشید اما زن مسن  گویی به میز دخیل بسته باشد اصلا حاضر نبود سرش را حتی برای چند ثانیه از روی فنجان خالی قهوه اش بلند کند .

با کمال نا امیدی از اینکه  ادامه ی خواندن  کتاب موکول شد به فردا (او همیشه اعتقاد داشت فقط در دو جای دنیا می توان با تمام وجود کلمات یک کتاب را بلعید یا کافه ای دنج یا کتابخانه ای حوالی خانه ) حتی اگر در خانه کسی حضور نداشته باشد باز هم خانه را به آن دو مکان اضافه نمی کرد .

به سمت در رفت  که بعد از دو قدم نگاهش به میز دو نفره ای خالی افتاد و با خود گفت تا زمانی که صندلی خودش خالی شود سر آن میز دو نفره می نشیند.کت قهوه ای اتو کشیده اش را از تن در آورد کلاهش را از سر برداشت و همراه با کتاب آرام روی روی میز گذاشت ... با دقت کتش را به پشتی یکی از صندلی ها آویخت از آرام تر آویخت.

 نفس در سینه اش حبس شد.سرخ شد ،سفید شد، دست و پایش را گم کرد، قلبش با حداکثر سرعت شروع به زدن کرد و  به سختی می توانست  نفس بکشد عرقی سرد بر پیشانیش نشست.

 به یاد آورد سالهاست سر هیچ میز دو نفره ای ننشسته بود.

آخرین بار با آنا در یکی از رستوران های حومه برای همیشه وداع کرده بود با زنی که می همواره دوستش داشت حتی بیشتر از بی بی سی و حالا 5 سال گذشته بود به سختی نگاهش را از صندلی گرفت و دو قهوه سفارش داد یکی با شیر و دیگری تلخ و باز عاشقانه به روبرو خیره شد. حس کرد مدتهاست خودش را بیرون نریخته حتی خودش را هم ندیده  بغض کرد ،حرف زد و  قهوه  ای را که  مرد جوان آورده بود همراه با شیر، آن سوی میزگذاشت و قهوه ی تلخ خود را سر کشید.

 صورتش خیس بود، آرام پرسید :بعد از من تونستی عاشق بشی؟

 خودش جواب خودش را با پوزخند داد:

_نه نتونستی مثل من که مدتهاست دارم در آرزوی یک عشق دوباره دست و پا میزنم سپس دستش را زد زیر چانه اش وادامه  داد:اما ازحالا با  نهایت رضایت  از این حس لذت میبرم...

دستهایش را قلاب کرد و گذاشت پشت گردنش و با نفسی عمیق گفت:

 دارم فکر می کنم چقدر این حس زیباست .

وااای چقدر دوست دارم قدم بزنم و به روبرو خیره شد پرسید: تو چطور؟ راستی قهوه ات را نخوردی من هم که  میدونی هرگز با شیر کنار نیومدم .بعد به نقطه ای خیره شد و باحسرت ادامه داد:

 ـ یادت هست؟

برخاست و به سمت بار رفت کلاهش را برای مشتری ها برمی داشت لبخند می زد، تا کمر خم می شد و سر تکان می داد حتی برای زن مسن...

 در تمام این سالها حتی سکه ای به کسی انعام نداده بود اینبار اما مقداری اضافه تر از حساب خودش  سکه روی پیشخوان گذاشت و برای اولین بار به مردی گفت که بودنش را دوست دارد و به او سپرد از فردا آن میز دو نفره هر روز درهمین ساعت خالی باشد. مرد جوان با چشمانی از حدقه در آمده حتی پلک  نزد . به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت :چشم آقا .

 مرد در حال رقص از کافه بیرون زد و احساس کرد صدای خروس چقدر زیباست.

 چند قدمی از کافه دور نشده بود که کسی  صدایی زد سرش را برگرداند و دست مرد جوان به سمتش دراز شد و با احترام و  گفت :آقا کتابتان ...  

 


برچسب‌ها: عاشق شو ور نه روزی کار جهان سر آید

+ نوشته شده در جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲ساعت توسط فاطیما رانا |


مرتضی با بازو زد به پهلویم و به رنگینک های توی سینی اشاره کرد لبهایم را ور چیدم  و من هم  به مادر اشاره کردم یعنی اگر بفهمد حتما می گوید:

_  هر جا ببرمتون آبرومو می برید اصلن  نباید می آوردمتون مجلس ختم که مال بچه ها نیست .

این یک جمله ی آخر را در خانه وقتی التماس می کردیم ما هم بیاییم گفت و به من برخورد .من کلاس پنج  بودم و مرتضی کلاس سه .

سینی رنگینک یکبار چرخیده بود و من و مرتضی هر کدام دو تا برداشته بودیم و اگر مادر نبود بعید میدانم مرتضی کمتر از پنج تا برمیداشت.مادر به مرتضی گفت برود توی مردانه و به پدر بگوید برویم خانه  باید شام را آماده کند مرتضی زیر لب غرغری کرد و رفت .

همه ی زنهای محل آمده بودند جز شوکت خانم مستاجر جدید آقای ریحانی که تازه شش ماهی می شد به محله ی ما نقل مکان کرده  بود مادر می گفت:

_ بیوه است زنیکه معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای اومده سر شوهر بیچاره شو هم خودش خورده شک نکن خانم قاسمی و خانم قاسمی که زن صاحبخانه مان بود و دیوار به دیوار ما استغفراللهی گفته و ادامه داده بود:

_ چی بگم منیر جان به حرف مردم زیاد اهمیت نده اینا رو که می شناسی صد تا چاقو می سازن یکیش دسته نداره با اجازه تون من برم نون ها خشک شد.

مادر خواهش می کنمی گفته بود  و از روبروی خانم قاسمی که از نانوایی برمی گشت خودش را کشیده بود کنار. تنها که شدیم پرسیده بودم

 _سر شوهرش را خورده یعنی چی ؟

  مادر با عصبانیت گفته بود :

_ چه میدونم یعنی شوهره رو دق داده اصلا ترو چه به این حرفا بریم خونه بشین سر ریاضیت مگه امتحان نداری؟

                                                        ***

توی ختم حاج آقا رحیمی بی بی قزل هم  آمده بود با دخترش بتول. موهای  بتول شده بود  رنگ پرده ی اتاق پذیرایی ما قهوه ای بود یا طلایی نمیدانم فقط میدانم  عین خارجیها بود به ناخن هایش هم لاک صورتی زده بود و به قول مادرم بعد از ازدواج آبی رفته زیر پوستش.

بی بی قزل خبربیار و فضول محل بود هیچ چیزی از چشمهای ریز و زاغش پنهان نمی ماند  با آن جثه ی ریزش و کمر قوزش همه جا بود و تمام اخبار محل را داشت.مرتضی از بی بی می ترسید میگت:

 

_ بی بی جن است.

  حتی یک بار به جان معلم شان خانم ایرانی که مرتضی عاشقش بود قسم خورده بود.

بی بی روبروی ما نشسته بود نزدیک رنگینک ها مادرتمام حواسش به حرفها و نگاه های بی بی بود چند لحظه بعد بی بی یواشکی صدایش زد و جایی در کنار خودش خالی کرد که مادر آنجا بنشیند .مادر هم فورن اطاعت کرد گفتم:

_ منم بیام پیش بتول بشینم ؟

در گوشم آهسته و با عصبانیت جواب داد:

_ لازم نکرده همینجا بمون مرتضی اومد بریم. توی جوجه رو چیکار به بتول تازه شوهر کرده؟

باز هم بهم برخورد .مادر رفت و کنار بی بی نشست و کله شان چسبید به هم .

بتول آینه ی گرد و کوچک سفید رنگی از کیفش در آورد و با دست ماتیکش را پخش کرد روی لبش و چند بار لبهایش را به هم مالید .چشمهای مادر با حرف های بی بی هی ریز و درشت می شد بی بی حتی نفس هم تازه نمی کرد نتوانستم بفهمم چه میگوید. صدا زیاد بود فقط اسم شوکت دو بار به گوشم خورد.مرتضی آمد و نشست کنارم گفت:

_ بابا رفته و به آقای مولایی سپرده به ما بگوید اکبر( شاگرد مغازه ی بابا) رفته جنس بیاره و بابا باید بره عطاری رو باز نگه داره .

چیزی نگفتم .

مرتضی دوباره به رنگینک ها خیره شد و من به بتول .شش ماه بود که بتول عروسی کرده بود با مردی  که به قول مادرسرش به تنش می ارزه هم خونواده اش آدمای  درست درمونی ان هم خودش توی سجل احوالی کارمند رسمیه و برو بیایی داره .اینها را به اقدس زن ابراهیم خان گفته بود که دو خانه آنطرف تر از ما زندگی می کرد وگفته بود اگر راست باشه کاری میکنم که تا آخر عمر با دل راحت سر روی بالشت نذاره و من هم حرفهایشان را شنیدم وقتی رفتم زعفران ساییده شده بیاورم برای اقدس خانم که مهمان داشت .

 همیشه دوست داشتم زود بزرگ شوم و دعا میکردم همه چیزم بشود شبیه بتول . بعضی وقتها لباس های مادر را میپوشیدم جعبه ی آرایش عروسی اش را باز میکردم و چشمهایم را می بستم و اول  بو می کشیدم حس میکردم بوی ادکلنی را می دهد که مادر با پس اندازش روز مرد از بازار برای پدر خریده بود بعد ماتیک قرمز رنگ  و تمام پودرهای داخل جعبه را میزدم به گونه ها و لب هایم  کفش های تق تقی اش  را که فقط در عروسی ها می پوشید پا میکردم و روبروی آینه ادایش را در می آوردم که با پدردعوا میکرد و توی دلم قند آب میکردند. یکبار که داشتم داد میزدم  مثلن داشتم  داد می زدم سر شوهرم و میگفتم

_ خسته شدم دیگه حرفاتو باور نمی کنم عباس...

 ناگهان مرتضی آمد توی حمام و وقتی من را با آن قیافه دید کلی خندید و مسخره کرد گفتم سه هفته یک روز در میون حیاط رو به جات جارو می زنم فقط به کسی حرفی نزن .

مادر بلند شد و با بی بی و بتول و بقیه ی همسا یه ها خداحافظی کرد بعد  پیشانی بلند آسیه یعنی صاحب عزا را بوسید و گفت :

_خدا مادرتونو برات نیگه داره بچه از مادر یتیم میشه آسیه جون . بی قراری نکن خدا بیامرزه پدرت رو انشاالله روحش با بزرگون محشور بشه.نور الهی به قبرش بباره.

آسیه که رنگ به صورت نداشت  سری تکان داد و از مادر تشکر کرد.مراسم خداحافظی انجام شد به بهانه ی خداحافظی دویدم سمت بتول و گونه اش را بوسیدم او هم مثل همیشه بغلم کرد و گفت اومدی خونم یه گل سر خشگل مثل خودت پیش من هدیه داری از از شیراز آوردم برات از ماه عسلم ..

چشمهایم برق زد و دوباره بوسیدمش و فورن خداحافظی کردم و برگشتم پیش مادر دیدم چهار تا رنگینک توی مشت مرتضی بود مادر به هر دویمان نگاه کرد اما چشم غره نرفت فقط چشمهایش اشکی بود.

                                                                  ***

سفره ی شام را جمع کردم مادر به مرتضی گفت اگر دیکته داری بگو بهت بگم مرتضی گفت ندارم و مادر بلند شد و رخت های چرک را برداشت ببرد توی حمام پدر ساکت بود . یک دفعه صدایی آمد مادر سرش گیج رفته بود و لباسها پهن شده بود  وسط سالن پدر دوید سمتش و بازویش را گرفت تا بلندش کند که مادر داد زد ولم کن بلند شد و رفت توی اتاق و بازداد زد بچه ها جاتونو بندازین بخوابین معصوم؟

_  بله

_ رخت ها رو جمع کن بذار توی حموم

_ چشم

                                                                *** .

توی رختخواب پهلو به پهلو می شدم و گوشهایم را تیز کرده بودم تا صدای  دعوای مادر و پدر را بشنوم اما باز هم فقط چند بار همان کلمه ی تکراری را شنیدم شوکت شوکت شوکت.صداها قطع شد رفتم زیر لحاف از نفسهای عمیق مرتضی فهمیدم خواب است من هم خودم را زدم به خواب گوشه ی  پتو را آرام کنار زدم و نگاه کردم مادرازاتاق بیرون آمد رفت توی حمام شیر آب را باز کرد می دانستم می خواهد  رخت ها را بشوید میدانستم  هروقت خیلی حرص دارد با چنگ زدن به لباسها آرام می شود اما شیر آب بسته شد و مادر با دستهای خیس بیرون آمد انگار پشیمان شده بود .آمدجایش را پهن کرد کنار مرتضی و سرش را برد زیر پتو و چند لحظه بعد صدای هق هق اش با نفسهای منظم و عمیق مرتضی در هم آمیخت.اولین بار بود که رخت چرک ها نتوانسته بودند آرام اش کنند.

                                                              ***

صبحانه را با عجله خوردم و راهی شدم سفارش کرد از خیابان که رد میشوم مراقب باشم و تعطیل که شدم تا مرتضی را نیاورده

همانجا بمانم مثل همیشه گفتم چشم پدر رویش را برگرداند سمت مادر و گفت اینقدر این پسر رو لوس بار نیار فردا آوار سر خودت میشه

مادر به جای جواب پدر مخصوصا چرخید سمت من که داشتم بند کتانی ام را می بستم و پرسید

_ کجا حالا اینقدر زود؟  

_ زودتر میرم خواب از سرم بپره

_ خودتو بپوشون

_ چشم

سرد بود دستهایم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت خانه ی شوکت تا بگویم که بیوه است که سر شوهرش را خورده که طاقت اشکهای مادرم را ندارم و هر چیزی که دست از سر پدرم بردارد و اینقدر بیخود نرود در عطاری ناز و قمیش بیاید چون پدرم عاشق مادرم است و ممکن نیست بگذارم  بتواند سر پدرم را هم بخورد.

 خانه  ی شوکت از زمین چهار پله فاصله داشت  تمام حرفهایم را جمع کردم توی دهانم .دهانم خشک شد و سرم گیج رفت پشت درختچه ها  تکیه دادم به دیوار بوی رنگ خورد توی صورتم.دیوار را تازه رنگ زده بودند خودم را عقب کشیدم و گردنم را کج کردم  پایین لباسم رنگی شده بود گفتم لعنتی حالا چیکار...که همان جا خشکم زد  پدر را از لا به لای درختچه ها دیدم که رفت سمت خانه ی شوکت دست کرد توی جیب شلوارش کلیدی در آورد در را باز کرد و رفت داخل خانه چشمم به پاکت میوه ی توی دستهایش خیره مانده بود. گر گرفته بودم.فورن  از پله ها رفتم بالا خواستم زنگ را بزنم تا مطمئن شوم کسی که دیدم پدرم نبوده دستم رفت نزدیک زنگ که بوی جعبه ی آرایش عروسی  مادر پیچید توی سرم .

دویدم سمت مدرسه  به مدیر گفتم که تمام دیشب را تب داشتم.

 سر کلاس هم مدام چرت میزدم .

                                                                    ***            

مادر مرتضی را آورده بود و منتطر بود دختر ها مدرسه را خالی کنند شیفت اول که تا ظهر بود دخترانه بود و شیفت بعدی پسرانه .

توی راه برگشت نه من حرفی زدم نه مادر حتی سر شام هیچکس حرفی نزد و پدر بیشتر از همه حرفی نزد.

بساط شام که جمع شد مادر گفت

_  فردا میتونی بری  خونه ی  بتول چهار تا خونه از خونه ی بی بی اون طرف تره.بلدی؟

 

_ بلدم آخ جون

 همه ی سعی ام را کردم نشان بدهم خیلی خوشحال شدم .

تمام شب زبانم نچرخید اتفاق صبح را بگویم و پاکت میوه تا نیمه های شب جلوی چشمهایم بالا و پایین می شد .

 مادر باز هم کنار ما خوابید .

                                                                 ***

مرتضی  را جلوی مدرسه تنها دیدم. دویدم سمتش  

_ مامان کو؟

_  صبح رفت خونه ی بی بی بعد اومد  گفت چادرش رنگی شده میره  نفت بگیره پاکش کنه

بعد دستهایش را با خوشحالی به هم مالید

_ مامان گفت مرد شدم دیگه از فردا میتونم  تنها بیام مدرسه

نشستم روی جدول و خیره شدم به حرفی که مادر به آسیه زده بود .بغضم را قورت دادم و دستهای مرتضی را گرفتم اشکها صورتم را پوشاند.مرتضی با تعجب نگاهم کرد. آهسته پرسیدم:

 

_ میدونی بچه از مادر یتیم میشه یعنی چی؟

_ نه یعنی چی؟

سرم را انداختم پایین و گفتم

_ منم نمیدونم

 از بتول بدم آمد که شوهر کرده  بود که ماتیک میزد از گل سر بدم آمد از ماه عسل بدم آمد از کفش تق تقی بدم آمد

با هم رفتیم سمت در مدرسه آهسته گفتم

_  دیگه نمیخوام زود بزرگ شم

مرتضی حواسش به دختر ها بود ...               


برچسب‌ها: مادرانگی

+ نوشته شده در چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۱ساعت توسط فاطیما رانا |


زلیخای این قرن زخمی منم

که زیر نگاه تو جان میکنم

اگر پیرهن پاره شد شد که شد

اگر پاره شد زیر پایت تنم

زلیخا منم زیر دستان شب

که زن میشوم بعد هر رفتنم

مرا حس بکن لمس کن زخمی ام

مرا یا بکش یا بزن بشکنم

فقط ذره ذره مرا له نکن

که تو مردی و من فقط یک زنم 


برچسب‌ها: شاید کلام زنان زیادیست که در حلق شان گیر

+ نوشته شده در سه شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۱ساعت توسط فاطیما رانا |


سوم شخص مفرد

هم من و هم سوم شخص مفرد سیگارمان را خاموش کردیم و دویدیم توی ایستگاه مترو.ساعت ده و نیم شب بود هوای مطبوع و گرمی خورد به صورت و دستهایم .دستهایم را گذاشتم روی صورتش و خندید بعد با هم رفتیم سمت پله های برقی مثل همیشه روی اولین پله نشستم سوم شخص مفرد کمی نگاهم کرد دستم را دراز کردم تا کاور سازش را بگیرم که خندید و خودش نشست کنارم.دو نفر از شماها یکی روی پله ی قبلی و یکی روی پله ی بعدی ایستاده بودید نفر اول لبهایش را میجوید و من نگاهش میکردم که سوم شخص زد به شانه ام و چشمهایش ریز شد خندیدم و دستش را گرفتم بقیه تان از پله ی موازیی که رو به بالا حرکت میکرد گاهی نگاه عاقل اندر صفیهی نثارمان میکردید و میگذشتید .

گفتم فکر میکنی بابام داره تنهایی چیکار میکنه ؟

بی آنکه لحظه ای مکث کند گفت:

-یا کتاب میخونه یا با مبایل حرف میزنه یا حیات وحش میبینه.

رسیدیم به آخرین پله دستم را گرفت و بلندم کرد .یکی از شما که دختر بود و خیلی عجله داشت با کیف محکم زد توی سینه ام البته غیر عمد حتی برنگشت عذر خواهی کند برایش از خدا در دلم آرامش خواستم از ظاهرش پیدا بود به شدت بیقرار است و از همان ظاهر پیدا بود دختر بی فرهنگی نیست که عذرخواهی را یاد نگرفته  باشد ... فکرم را به زبان آوردم جواب داد :

-چقدر خوبه که تو بی محابا و نادانسته انسانها رو قضاوت نمیکنی

 بعد بازویم را کشید و با عجله رفتیم سمت یکی از واگن ها که تازه ایستاده بود .واگن آقایان بود اتفاقی بود اما خوشحال شدم بعضی از شما مردها وقتی ببینید خانومی ایستاده فورا جایتان را به او میدهید اما هیچ کدام این کار را نکردید سوم شخص جایی روی  درب روبرو خالی کرد بعد با دستمال کاغذی تمام زورش را زد که تمیز شود و من نشستم و پاهایم را بغل کردم دوباره دستم را دراز کردم تا کاور بلند سازش را بگیرم کاور را داد اما ننشست و به آن طرف پنجره خیره شد. بیرون آوردن گوشی از کیف و چک کردن میس کال های بابا در آن وضعیت از اعمال شاقه محسوب میشد .مطمئن بودم زنگ زده .عصر با قهر از خانه بیرون زدم نمی خواستم پول کلاس پیانو را که مدت زیادی نبود با تشویق های سوم شخص و امید دادنش که زیاد دور نیست روزی که برایت پیانو هم بخرم بدهم و تنبور یاد بگیرم تا ضرب دستم بیاید.بابا هم لج کرد و گفت

-خب دوست پسرت بده دیگه که کرمش رو انداخته به جونت...

سوم شخص فقط لبخند زده بود.البته در خانه ی خودشان این یکی را هم مطمئن بودم.عصر وقتی تلفنی گفتم عصبی ام خواست که لباس بپوشم و با هم به کافه هنر برویم مدتی بود که پاتوقم از میرا به هنر تغییر کرده بود هنر حس خوبی دارد حس آرامشی که وقتی مینشینی سر جای همیشگی ات ناخودآگاه آخیش میگویی و کافه من به سمتت می آید یا از پشت بار تا کمر خم میشود. سوم شخص توی کافه گفت نگران نباشم و با حقوق این ماهش هزینه ی دو ترم را میدهد.

بابا چند بار زنگ زد از دلم در بیاورد که همان بار اول در آمد باقی اش دلتنگی اش بود و تنهایی اش...

سرم را بالا گرفتم گردنم درد گرفته بود به شما خیره شدم به تک تک تان .چند تایی تان دو به دو روبروی هم ایستاده و گپ میزدید آنها هم که نشسته بودند یا با مبایل بازی میکردند یا هر کار دیگری که بشود با این فاجعه ی قرن انجام داد. عده ای هم هندزفری به گوش به نقطه ای خیره شده و حتی پلک هم نمیزدند.

بلند گو ایستگاه را اعلام کرد سوم شخص دستم را گرفت و بلندم کرد حواسش بود با کسی تنه به تنه نشوم این کارهایش را دوست نداشتم.

خط عوض کردیم اینبار سوم شخص به واگن آقایان رفت و من به واگن خانمها .یکی از شما که پیرزنی مسن بود گفت دختر رنگت پریده زیر چشات سیاه شده ضعف کردی من ایستگاه بعد پیاده میشم بیا بشین گفتم چشم لبخندی زدم و نشستم کف واگن .خندید و سری به علامت رضایت تکان داد.

گوشی را بیرون آوردم و بله سه میس کال از بابا و زنگ زدم وگفتم با سوم شخص توی راهیم گفت میدونم الان خودش زنگ زد و من هم پرسیدم چرا با ماشینش نرفتین او هم گفت تو نخواستی ها؟جواب دادم آره دلم مردم میخواست.چیزی نگفت فقط سفارش کرد به سوم شخص هم گفته شام بیاد اونجا (گرم مسالا) درست کرده گفتم چشم و سوم شخص رو که پشت خط بود گرفتم یاداوری کرد 6 ایستگاه دیگه پیاده شم و تاکید کرد و باز تاکید کرد صدا به صدا نمیرسید و فقط شنیدم :نمیدونی لحظه هایی که شادی انگار دنیا رو بهم دادن به شوخی گفتم دنیا کیه؟اما ظاهرا داد زدم که شما برگشتید نگاهم کردید بابا تا الان که صدا به صدا نمیرسید ...مکالمه قطع شد نگاهی اجمالی به همه تان  انداختم و جز نگاه بعضا حق به جانبتان دیدم مثل من شما هم آنقدر لباس پوشیده اید که وزن واقعی کسی را حدس زدن تست آی کیوی عظیمی خواهد شد. خنده ام گرفت و دیدم که چقدر همه از همیم.

ایستگاه شش را که خانم خوش صدا اعلام کرد بلند شدم و خودم را به زور به در رساندم سوم شخص را دیدم و با هم به سمت خروجی رفتیم و دوباره به پله ها رسیدیم .ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم مسابقه؟خواهش؟

مکثی کرد و گفت

-به دو شرط

- قبول

خندید و گفت بازم شرط و نفهمیده قبول کردی فدات شم؟

خندیدم و سوم شخص ادامه داد

-ببین این بارهم اون پله که میره به سمت بالا رو تو میری اون که میاد پایین و من وگرنه نمیخوام دوبار زمین خوردنت بشه سه باره گر چه از چهارده بار دو بار بد نیست اما شرطه دیگه.

-خب بعدیش؟

-آهان تا ده بار گریه که کردی ریملات ریخت پاک نمیکنی مثل الان که توی کافه گریه کرده بودی میدونی اون لحظه و خیلی لحظات دیگه حس میکنم چقدر خاکی و چقدر نابی.

خندیدم و گفتم باشه شروع کنیم ؟یییییییک دووووووووووو سه

و هر دو دویدیم سمت پله ها شما مسخره میکردید غر میزدید میخندیدید و وقتی  به بعضی هاتان برخورد میکرد متلک ها شروع میشد  و سوم شخص  جوابهای مختلف میداد که من میدویدم و فقط  میخندیدم یکی تان گفت

-دیوانه دستم کنده شد

-ببخشید افتاد پایین؟

یکی دیگرتان گفت:

-چی زدی داداش؟

-یه مخ محشر البته مدت زیادیه الان تازه داره اثر میکنه. 

بعدی:

_بی شعور کله پوک

-سرت به کار خودت باشه به تو که نخوردم

-نه میخوای بیا بخور

-جدی اگه خوشمزه است برگردم؟(این یکی و چون به بالا رسیده بود داد زد)

با هم رسیدیم دروغ گفتم زودتر رسید و پریدیم توی بغل هم اما فورا خودمان را جمع کردیم و به اطراف نگاهی انداختیم هر دو میدانستیم توی ذهنمان چه تصویری پدیدار شد میدانم که میدانید (گشت ارشاد) به هم نگاه کردیم و خندیدیم و شما هم خندیدید آنجا نه همینجا وقتی میخوانی ام  

             



+ نوشته شده در سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۱ساعت توسط فاطیما رانا |


 

چشمانم بسته است و دنیا اتاق تاریک کوچکی شده تووی مغز شلخته ی من که سقفش بالا و پایین میشود...حال خوبی دارد سر گیجه با پلکهای روی هم....

_من نمیدونم

صدای نازنین بود.داشت با نادر حرف میزد حرف که نه ....

اتاق را بوی گس تب پر کرده بود

_دیگه توو این طویله دست به هیچی نمیزنم هندزفری تو هر گورستونی گذاشتی بردار من هیچی یادم نمی...

نازنین چند ثانیه مکث کرد با خودم گفتم خدا به داد نادر (اما نه حقشه )

تنها من میدانم در این لحظه  توی ذهن مرتب همسر عزیزم که تمام افکار،خاطرات،رویاهاو....  با سلیقه ای غیر قابل تصور چیده شده (که من تازه بعد گذشت 7 ماه پس ازازدواج تاریخی امان کشفش کردم )چه میگذرد . مثل وقتهایی که مچ من را میگرفت و ناگهان وسط جیغ هایش دستش را میگذاشت روی سرش و سایلنت میشد! حدسش کار سختی نبود که وااااای یاد سووتی قبلی ام... و قول ...و نازنین جون خودت...افتاده.

مهره های پشت کمرم در حال رقصند و کمرم به تشک چسبیده مثل نویسنده ای که همیشه مصرانه به سیگارش می چسبدحاضر نیستم ایم کشور دنج و کوچک را رها کنم تختم را میگویم .باز هم صدا...نازی ایستاده روبروی نادر و با صدایی که مثل سقف اتاق تاریک بالا پایین میشد. با تعجب میپرسد؟

_مگه اوون مصاحبه ی مهمتون 2 هفته پیش تموم نشد آقای جان دل ?

_خب که چی؟من که خوونه نیستم اکثر اوقات ... حالا خداروشکر مهمان نوازیتون  مدیونم نمیکنه نه که شوهرت ...

_اولا گه مفت نخور دوما ایمان شغل خودشو داره تو برو ...

نادر خندید و حرف خواهرش را قیچی کرد

_کاش ما هم از این شغلا داشتیم اما نه نه کاش مثل تو یه زن عاشق ببو گلابی داشتیم با ارث و میراث (صدایش را چسبانده به سقف و لحنش پر از ایهام است ومثلا به در میگوید تا...)و ادامه ی سخنرانی: که البته کمی سیاست داشت تاهمه نفهمن زندگیش داره از پس مونده ی ارث ش و شیفت وایستادناش توو بیمارستان میگذره خانم دکتر(این یکی را نباید میگفتی نادرجان پدرت چند ثانیه ی بعد با همون کت و شلوارطوسی جلو چشاته ها)اینها رو تووی دلم بلغور کردم.نادر برادر همسر گرامی به عرایض گهربارش ادامه داد: یه خونه مونده برات از تمام ارث اون خدابیامرزکه اگر یه روز نری مطب یا شیفت و منتظر دسترنج شوهر عزیزت بمونی و مثل  اینهمه آدم مثلا ادیب که توهم دارن آقای همسر یه روز بلاخره (صد سال تنهایی دو)رو به جهانیان عرضه کنه کلای جفتتون پس معرکه است. یعنی تو نمی فهمی انشاهایی که کلاس چهارم نوشته و تازه داره یه چیزایی ازشون یادش میاد رو میچپونه توو حلق تو و من و یه مشت آدم ؟؟؟...

ظاهرا خسته شد زاویه ی دیدم اجازه نمیداد ژست بعدی اش را ببینم اما کیفیت خوب صدا نبود سیما را جبران میکرد با حالتی تقریبا دلسوزانه ادامه داد

ـ خواهر من اینا نه افتخار داره نه هیچ... اینو بگم بدونی این آدما مگسانند دور شیرینی که البته در مگس بودن اونا شکی نیس اینجا باید یه کلمه ی دیگه اصلاح بشه ...

بعد بلند خندید و گفت:شیرینی باید بشه میرینی

نازی که با دقت و کاملن قابل حدس تا لحظه ی آخر با چشمهای ریز برادر هشت سال جوجه تر از خودش را نگاه میکرد یکباره چنان فریادی زد که حس کردم سقف با تمام محتویات رفت توی حلق بنده و بیست اینچ پریدم صدای فریاد نازی بود

- خدا کنه آدم پول بده شوهرش تا به جنده های خیابونی اصلا میدونی چیه؟ تو فقط یه بیمار جنسی هستی که حتی ...کمی سکوت و بعد فریادی بلند تر خیلی بلند تر

-گمشو بیروون همین حاااااااااااااالااااااااااااا

برای یک لحظه خون به مغزم نرسید و خواستم بپرم تووی سالن و با تمام وجود بغلش کنم و مثل همیشه بگویم: (عاشق همین ری اکشن هاتم دیوونه) اما امکانش نبود به پهلو خوابیدم تا از میان درست نگاهش کنم نیمی از اندام لاغرو نحیفش را میشد دید که میلرزید...درمانده نشست روی لبه ی کاناپه ی سفید .تمام حواسم رفت به انگشتان لرزانش وسیگاری که میانشان جان میداد و او با ولع هر بیست ثانیه یک بار پکی محکم به آن میزد ...

  صداای بهم کوبیده شدن در آمد با چشمهای بسته رو به سقف دراز کشیدم.خودم را به خواب زدم.چند ثانیه بعد صدای قدمهایش را با آن دمپایی مشکی قرمزی که شبیه دمپایی های بیمارستانش بود نزدیک و نزدیک شد به خودم آمدم اما چشمها هنوز بسته بود صورتش را به صورت عرق کرده ام چسباند وشاید بی آنکه پلک بزند گویی به مردی خیره شده بود که جنازه ی پدرش را همین چند ثانیه پیش به اوتحویل داده.

_پاشو ایمان آه خدایا چرا اینقدر بدبختم من...

 آهی کشید و ادامه داد

ـ امشب خبر مرگم مهمونی دعوتیم

باهوش تر از این حرفها بود که یک هزارم درصد باور کند خوابم.تمام نیرویم را ریختم تووی حنجره ام و با صدای خش داری گفتم:

_پاکت بهمن کو؟مهمونی؟کجا؟ کی؟

_ سالگرد آشناییه سرهنگ با ماهرخ جون خدا بیامرز

_اوووف خدا به دادت برسه امشبت رو هم که محاصره شدی با 20 تا مرد و زن دهه ی 40

و همانطور که با چشمهای بسته روی عسلی کنار تخت  دنبال پاکت بهمن میگشتم حرفم را با یک سوال کامل کردم

_برام جالبه چرا همیشه میخواد تو که جوونی مثلا(مثلا را کش دادم تا حرصش دربیاید و من باز هوس کنم بغلش کنم که تیرم به سنگ خورد)حتما تووی این اجلاس سران شرکت کنی .نفهمیدم چشمهایم کی باز شد و دیدم همانطور که دستانش میلرزد  لباسها را از کمد بیرون میکشد و با هدف پرت میکند پایین پای من ...لباسها ناله ی خفیفی میکردند و در مانده یکجا ساکن میشدند .نازی ادامه داد:

_ اولا به دادم نه به دادمون دوما نکنه نمیخوای بیای؟

منتظر جواب نماند چشمهایش گرد شد عاجزانه  نشست روی صندلی میز توالت و قاطعانه گفت

_به خدا ایمان اگر ادا در بیاری مثل پارسال نیای یا دیر بیای اونم واسه اینکه اومده باشی دنبال من ...

لحنش از قاطعانه به ملتمسانه تغییر پیدا کرد

ـبیا...

ظاهرا فهمید کاری از این لحنهای متغیر ساخته نیسن که آرام گفت :نمیای ...میدونم نه نمیای میشناسمت اما تنبیه داری خودتم میدونی

_واااااای چه مجازات سختی تخفیف بده نامرد میمیرم که...با شیطنت اضافه کردم:.بی شوهر میموونی ها

_ حکمتو تمدید میکنم .

_روزنامه؟

_دقیقا

_نه نه تروخدا همون یه بار بسه .راستی سه روز دیگه که بیشتر نمونده؟

با خنده گفت:

حسابشم که داری..روزنامه نخوندن برات زیادی سخت شده ظاهرن!!!! 

_پس چی؟یه نویسنده خوراکش روزنامس همون یه بار برا کل امواتم بسه.

_تا تو باشی قول مسافرت ندی بزنی زیرش

_تا تو باشی با یه نویسنده ی آس و پاس که ننه باباش اون سر دنیان و از خودش مفلس تر ازدواج نکنی..مکثی کرد آرام نشست کنارم پیشانیم را بوسید و در گوشم گفت :

ـدفعه ی بعد توو انتخابم بیشتر دقت میکنم

وبا خنده ای بلند پا به فرار گذاشت تا موهایش را چنگ نزنم...فقط نگاهش کردم تمام قند های دنیا توی دلم آب شد توی دلم گفتم :عاشقتم کثافت

موبایل را روشن کردم نزدیک به بیست و دو تماس از دست رفته و اس ام اسی به این مضمون! (مشترک گرامی شما سیصد دقیقه مکالمه ی رایگان جایزه گرفته اید که اعتبار آن تا دوازده امشب به پایان میرسد)از جا پریدم توی دلم بلغورکردم میتونم دلی از عزا در بیارم و به علی و مهرشاد وسعید و خاله مهرنوش عزیز که مثل همه همیشه شاکیه که : ازت بیخبریم و بی معرفتی و...زنگ بزنم. معمولا دلچسبی زیادی به موبایل ندارم مگر اینکه مفت باشه کوفت باشه و الان دقیقا این جمله صدق میکنه.این که نازی رو با چه مشقتی روانه کردم و قول دادم دوازده نیمه شب میروم دنبالش بماند ....قهوه ای دم دادم و رفتم توی تراس پک اول رو به سیگار زدم و خاله مهر نوش رو گرفتم با ذوق جواب داد و بعد از کلی گله دعوتمان کرد پنجشنبه شب حتما در جوارشون باشیم...دلم عجیب برای مادر تنگ شد آمدم حرفی بزنم که فورا گفت ایمان گلم زنگ میزنم سریال لاله تاشکیران شروع شد توضیح دادم شما نزن وقضیه ی مکالمه ی رایگان رو گفتم و در دل تمام فحش هایی را که ازدوم دبستان یاد گرفته بودم نثار روح پرفتوح نویسنده ی ترک زبام محترم کردم.سیگار به نیمه رسیده بود که شماره ی علی رو گرفتم به نظر خواب آلود بود و گفت بیدار شدم زنگ میزنم . بووووق...سیگار محترم رو خاموش کردم و افتادم توی ادد لیستها دو ساعت گذشت و من تمام شماره هارو از اونا که همیشه گلایه مند بودن تا اونا که سال به سال یادی نمیکردن گرفتم هر کدام پنج دقبقه ...هر کدام پر از شلوغی هر کدام درگیر و از خودم بدم آمد تلویزیون را روشن کردم  و گوشی انداختم روی میز  ومشغول تماشای سریال مورد علاقه ی خاله مهرنوش و بیشتر اقشار جامعه ی عزیزم شدم...هیچ از فیلم نفهمیدم تمام مدت به کلمه ی مگس که نادر گفته بود فکر میکردم.

در راه بازگشت نازی بسیار خسته بود و چشمانش را به زور باز نگه داشته بود آرام گفتم:

ـخوش گذشت؟

_ای نه زیاد چطور تو که میگی این دوره ها اصلن قابل تحمل نیست

_کاش اومده بودم

چیزی نگفت ...شنید؟نشنید؟کاش شنیده باشد.آرام نگاهش کردم چشمانش بسته بود.

نادر در را باز کرد و دختری فورن خداحافظی کرد و رفت .نازی به اتاق خواب رفت .به چشمان خسته ی برادر همسرم نیم نگاهی انداختم وبرای اولین بار دلم خواست با هم قهوه بخوریم و گپ بزنیم.


برچسب‌ها: به مگس ها توجه کنیم

+ نوشته شده در دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۱ساعت توسط فاطیما رانا |



 

دوستای گلم طوفان رو بردم اون یکی وب...

بخشش عزیزانم.



+ نوشته شده در شنبه ۹ دی ۱۳۹۱ساعت توسط فاطیما رانا |


 

کاش این خراب لعنتی آباد می شد

این منجلاب لعنتی آباد می شد

من بین خاک و آسمانت گیر کردم

من بین پیدا و نهانت گیر کردم

من خواب دیدم هفت مرد مردنی را

...
با هفت پیک بی سلام خوردنی را

یوسف اگر تعبیر خوابم را ندانی

دیگر چرا در این گرانی ها بمانی

چشمان من به سقف این پیله کپک زد

یک مرد آمد توی چشمم ناخنک زد

حالا تمام خوابها تعبیر میشد

پروانه هم یک روز باید پیر میشد

فردا کلاغ از قار قارش دست برداشت

شاید زنی از انتظارش دست برداشت!!!


برچسب‌ها: و این است تمام آنچه میخواهم

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۱ساعت توسط فاطیما رانا |


به یکی از عزیزترین هایم .م.ق

 

زیبا ترین مشق کلاس اول من

دنیای آرام مرا یک عمر آشفت

آن مرد در باران می آید حرف خوبیست

اما کسی از رفتنش چیزی نمیگفت

***

وقتی تو رفتی یاد تو مهمان من بود

با او نشستم یک شکست مشت خوردم

رفتم درون کودکیهایم بمانم

مثل تمام نامه ها برگشت خوردم

***

من معنی پنهانی این واژه هایم

رنج و عذاب و بی تو بودن های ممتد

مجموعه ای از هر چه زیبا نیست حتی

تاثیر تلخ جمله ی هرگز نیامد

***

تکلیف شبها را معلم جای باران

باید غم و رنج و عذاب و ترس میداد

باید مرا جای تمام خواندنی ها

توی کتاب کودکی تان درس میداد


برچسب‌ها: درست وقتی حواست نیست دوستت دارم

+ نوشته شده در دوشنبه ۶ آذر ۱۳۹۱ساعت توسط فاطیما رانا |



 

یکی از شماها که به خدا خیلی نزدیکه بگه بابا فاطی ایوب نیست اینقدر امتحان نکن این بیچاره رو

 دیوونه داره میشه. 



+ نوشته شده در سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۱ساعت توسط فاطیما رانا |



 

به گندمم که هنوز نرسیده:

 

ما رسیده ایم اما حیف پیش این چشمها نمی شود افتاد

باز این حادثه دهان وا کرد باز یک اتفاق بد افتاد

جاده هامان هنوز گریانند نان از این دستها نمی روید

باز هم پاسبانیِ گله،  دست یک مرد نابلد افتاد

تاکه باران گرفت و ما دیدیم زیر باران اگر چه لرزیدیم

شهرمان را دوباره باران برد اتفاقی برای سد افتاد

شهر خالی شد از تمامی شهر چشمها را قشنگ باران شست

دست من توی دستهایت بود با تو اینبار می شود افتاد

راستی نگفته بودمتان دیشب از آسمان کوچه ی ما

دیشب ازآسمان کوچه ی ما یک خدای تمام قد افتاد

 


برچسب‌ها: همین

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۱ساعت توسط فاطیما رانا |


 یه کار خیلی قدیمی تقدیم به کرمان و کافه هاش                                               

 

          عروس

عروس حجله ی چشمانتان شدم آقا

بیا ببین چه به روزم دوباره آوردی

چقدر از پس آن چشمهای ویران گر

مرا و سادگی ام را نگاه می کردی؟

                                                                چقدر فاصله افتاد بین من و شما

                                                                به یاد و خاطره هامان قسم نمی دانم

                                                                میان اینهمه طوفان و وحشت و عصیان

                                                                به گرد پای شما می رسم ؟نمی دانم

تو مست بودی و حتی مرا نمی دیدی

اسیر حلقه ی زنجیرتان شدم آنشب

نمک به زخم عمیقم دوباره پاشیدی

چقدر ساده نمک گیرتان شدم آنشب

                                                               شریک سفره ی خالی من نمی دانی

                                                               چقدر خسته و تنها چقدر دلگیرم

                                                               تو مرده ای و من اینجا همیشه یک پرسش

                                                               هنوز زنده ام اقا چرا نمی میرم؟

 و مثل دخترکان ولایت بالا

که کل عمر فقط شیر گاو می دوشند

و زیر پای همین گاوهای شیر افشان

لباس نرم و سپید عروس می پوشند

                                                               عروس حجله ی چشمانتان شدم آقا

                                                               بیا ببین چه به روزم دوباره آوردی

                                                               تو رفته ای و من اینجا کنار خاطره ات

                                                               تو رفته ای ولی افسوس بر نمی گردی


برچسب‌ها: یادی از گذشته ها

+ نوشته شده در شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۱ساعت توسط فاطیما رانا |


                                      بابا زود رفت خیلی زود

 

چهار سال پیش درست مثل امشب آخرین شب آرامشم بود آخرین شبی بود که میدانستم او هست

فردا هست و تا فرداهای دور خواهد ماند و درست فردای شبی مثل امشب بود که او رفت ...

هنوز باور ندارم که نیست که نه فردا و نه هیچ فردایی باز نخواهد گشت هنوز توی اتاقهای خانه حضورش

را حس میکنم اما اگر اینبار هم اشتباه کرده باشم چه؟تا ابد ۱۹ آبان را دوست نخواهم داشت...نه هرگز

 


برچسب‌ها: 19 آبان لعنتی

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۱ساعت توسط فاطیما رانا


 

شاید فکر کنین دوباره به خدا گیر دادم، آخه خدا تنها کسیه که بهش گیر می دم بهم گیر نمیده پس به نام خدا:

 

خدا نشست پشت سکوتی عمیق و گیج

رنگش بسان کفتر جلدی پریده بود

چشمش دوید تا کشاله ی رانم و خیره ماند

ای وای نه! خدای من آدم ندیده بود؟

*

خندیدم و تمام تنش داغ داغ شد

چشمان او به نقطه ی مذکور خیره بود

(یادت میاد اجازه ندادی ببوسمش؟)

گفتی: زنا همیشه گناهی کبیره بود

*

من لخت لخت پیش نگاهت نشسته ام

حالا بیا تمام تنم را قدم بزن

بعدن بنام دومین قدیسه ی بزرگ

توی کتابهای دینی دنیا رقم بزن

*

اصلن ولش کنیم خدا جان مادرت

تو تا به حال عاشق یک غیر تو شدی

 تو مست کرده ای که بکوبی که بشکنی

(عاشق شدی؟ لجن شدی؟ معتاد، گو شدی؟)

*

من مریم دوباره ی قدیسه نیستم

اصلن ترا چکار به ما بی ستاره ها

شلاق خورده ای که ببینی چه میکشند؟

آبستنان باکره این ماه پاره ها

*

برگشت توی نگاهم نگاه کرد و گفت

 باید می آمدم آخر سه هفته بود

آرام بر کشاله ی رانم سه بوسه زد

او رفت و جای زخمی شلاق رفته بود.

 


برچسب‌ها: خدا خوبه

+ نوشته شده در جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ساعت توسط فاطیما رانا |



                                                  

                                          اعتراف

 

آنقدر غرق در خواندن مقاله ای از جان برجر هستم که نمی فهمم سیگارم

 کی به نیمه رسیده وبا افتادن خاکستر سیگار روی پیراهنم میل من هم به

 خواندن ادامه ی مقاله سقوط میکند مثل میل به نوشتنم که گاهی اوج

 میگیرد و گاهی آنچنان فرود می آید که بعضا احساس میکنم در حال کشف

 چیزی فراتر از جاذبه ی زمین هستم.کتاب را میبندم زیر سیگاری را از کنار

 تخت برمیدارم و سیگارم را خاموش میکنم .تکیه ام را می دهم به بالشی

 که افقی به جداره ی تخت چسبانده ام و خیره میشوم به روبرو؛ نگاهم

 میدود داخل کمد و بین کتابهایی که روی هم چیده شده پی کتابی میگردم

 که شبم را به صبح برساند اما مثل هر شب نگاهم نا امید و سر خورده از

 کمد بیرون میریزد و پخش می شود روی اشیای اتاق .این روزها... ببخشید

 این شبها(روزها معمولا خوابم)احساسهای متناقضی

 دارم .غم،شادی،تعجب و...بیش از هر زمان دیگری دوست دارم به آینه خیره

 شوم و با خودم گفتگو کنم شاید از شدت تنهایی زیاد است.لابد

 میپرسید:مثلا چه گفتگویی؟جالب است بدانید شما تنها کسانی هستید

 که این اعترافات را میخوانید و جالب تر اینکه نزد شما اصلا خجالت نمی

 کشم بگویم گاهی در دستشویی یک ربع و شاید بیشتر بسیار آرام با آینه

 حرف میزنم و جالب تر اینکه برخی اوقات اشک هم میریزم و بعد درست

 مثل بازیگری که از بازی اش در سکانس پایانی فیلمی بسیار راضی باشد

 با لبخند  صحنه را ترک می کنم. امروز ...ببخشید امشب برای چند لحظه

 احساس کردم نکند دارم دیوانه میشوم و یا شده ام ...خدا میداند!اما شما

 را به همان خدا مبادا اینها را برای کسی بازگو کنید من از میله های آهنی

 و سفید دیوانه خانه میترسم .یک زمان پیش خودتان فکر نکنید حالا که در

 حال خواندن اعترافاتم هستید من با شما خیلی احساس دوستی و

 صمیمیت میکنم من که اصلا شما را نمیشناسم اینها برای این است که

 بگویم  شاید کسان دیگری هم هستند که شبیه این روزهای منند ممکن

 است خودتان هم اینگونه باشید فقط آنقدر جسارت ندارید که حتی برای

 غریبه ها بیانش کنید.آه میل به نوشتن دوباره در حال سقوط است .خدای

 من آمدند اسبها را میگویم هر شب حوالی همین ساعت می آیند دلم

 اسب سواری میخواهد صدای شیهه ممکن است اهالی را بیدار کند .باید

 بروم راستی نوشتن اصولا کار بیهوده ایست چرا این را زودتر...  

   


برچسب‌ها: این روز های من

+ نوشته شده در سه شنبه ۹ آبان ۱۳۹۱ساعت توسط فاطیما رانا |


 

آه مادر اگر شیوه ی راه رفتن را به من نمی آموختی امروز مجبور نبودم

 بروم...!



+ نوشته شده در شنبه ۶ آبان ۱۳۹۱ساعت توسط فاطیما رانا |


 

 من روی تخت غلت میزدم و او بهانه میگرفت درهای کابینت را محکم

به هم می کوبید.خنده ام گرفت خودم را از روی تخت پرت کردم توی 

سالن و با لحنی مثلا آشفته پرسیدم:

-اتفاقی افتاده گل؟

نگاه نکرد حرف هم نزد ،همه آشپزخانه را بهم ریخته بود و داشت یکی

 یکی ظرفها را به سالن می آورد که ظرفها یکی شاید هم دو تا در میان می شکستند تعجب نکردم

 هر وقت از این کارها

 میکرد می دانستم یک بر چسب روی پیشانیش چسبانده و روی آن

نوشته

- من هنوز زنده ام لعنتی

آرام به سمتش رفتم که داشت با دقت بشقابهای باقی مانده

را روی میز تلویزیون می چید. بازوهایش را گرفتم و به سمت خودم چرخاندم

سرش را پایین انداخت چانه اش را با دست بالا گرفتم به قول خودش

چشمهایش اشکی شده بود.

- امروز جمعه است گل !

 -میدونم دارم دکوراسیون رو عوض میکنم. تو که می دونی  من عاشق

بشقابای کریستالم دوست دارم همیشه جلوی چشام باشن .

باز خنده ام گرفت

- کمک نمی خوای ؟

نه محکمی گفت و خودش را از دستهایم بیرون کشید.

تق تق ...کسی به در کوبید

گل با عجله وصدایی آهسته گفت:

- در رو باز نکنی خانم ریاحیه اومده دنبال کاسه ی آش

-خوب بهش بدیم

-الان شکستمش

 بازخنده ام گرفت. گذاشتم خانم ریاحی تا میتواند در بزند دستش را گرفتم

 و به طرف اتاق خواب کشاندم به ظاهر دوست نداشت بیاید مانند

 کودکی که مادرش به زور اورا به مدرسه می برد لب

پایینش را هم جمع کرده بود .توی راه مجسمه ی  شیشه ای زن و

مردی که یکدیگر را در آغوش کشیده بودند، برداشتم و محکم به دیوار

کوبیدم مجسمه به چندین و چند تکه تبدیل شد 

 نشاندمش روی تخت و پرسیدم

-میخوای حرف بزنیم؟

سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت :

این لحظه لحظه خاصیه مگه نه ؟!

با لحنی مهربان گفتم:

- بله

-پس بیا فیلم بگیریم میدونی از کی فیلم نگرفتیم؟ قرار بود از تموم

لحظه های خاص فیلم بگیریم .میری دوربین و بیاری؟

باید میرفتم به سمت سالن راه افتادم 

  کف پاهایم سوخت و سرامیک های سفید  پر شد از نقش هایی  قرمز رنگ و زیبا.دوربین به

 دست برگشتم داشت جلوی آیینه آرایش می کرد،حس بدی پیدا کردم فریاد زدم:

-مگه نمیدونی برای لحظه های خاص باید خودت باشی ،آرایش نکن و 

 مشتم با تمام قدرت  به آیینه برخورد کرد آیینه هم به چندین وچند تکه تبدیل شد

 او هم فریاد کشید:

- من خودمم حتی اگه آرایش کنم می فهمی؟تو خودت میگفتی من

عاشقتم چون تو همیشه خودتی .

راست میگفت. مثل همیشه.

صدای در زدن های خانم ریاحی حالا به اتاق خواب هم می رسید غر زدم : زنیکه ی

 خسیس... کمی

 آرام شدم و نشستم روی تخت.دست من را که  خون میبارید گرفت و شروع کرد به

 نقاشی کردن

­-دارم گلهای رز سرخ روی تخت می کشم مثل شب اول عروسی یادت

 نیس؟

-خنده ام گرفت.عاشقانه نگاهش کردم دستم نمی سوخت کارش که تمام شد پرسیدم

-آماده ای؟

-آره

شروع کردم به فیلم گرفتن مثل همیشه شکلک در می آورد بالا و پایین

 می پرید می خندید.نیم ساعتی مشغول بود که یکهوگفت

-خسته شدم  دیگه نگیر

-چرا؟چی شد؟

-داد زد:

-نگیرنگیر میگم نگیر

-ببین این لحظه خاصه دقیقا همین لحظه

آرام شد و با ناامیدی گفت:

-میدونم هر وقت ما دعوا میکنیم یا من داد میزنم همه چی خاصه!

-نه دیوونه مگه یادت نیست شب تولدت چقدر فیلم گرفتیم یا اون شب

که ادای حامله هارو در می آوردی!

-اون شبم که برای اولین بار نشستم پشت فرمون..راستی خوب

رانندگی کردم؟

-نه اصلا

-من که گفتم رانندگی بلد نیستم حالا تا کجا گرفتی؟

-تا آخرش

دیگر خنده ام نمی گرفت دوربین را پایین آوردم

-دیگه نمیگیرم اینا دیگه خاص نیست

خانم ریاحی هنوز داشت در میزد ناگهان از جا پریدم و دوربین را به طرف

 خودم گرفتم و گفتم

-میرم به خانم ریاحی بگم ظرف آش تون الان شکسته

می خوام ببینم چه شکلی میشه خیلی خاصه و با دوربین به سمت

دررفتم.

گل  بیحرکت ماند و نگاهم کرد 

***

قاضی پرونده را بست و از سرباز خواست

 دوباره فیلم را بگذارد

 توی فیلم زن و مردی دوربین را جایی کار گذاشته اند و در حال

 رقصیدنند ظاهرا برای خرید یک دست مبل با گلهای قرمز

خوشحالی میکنند.در قسمت دیگری از فیلم همان زن و مرد توی اتاق

 خوابی با یک تخت دو نفره که یک کیک روی آن گذاشته شده  در حال

رقص و آوازند. قسمتهای دیگری هم هست که زن با لباسی که نشان میدهد از یک مهمانی

 بازگشته گریه

میکند و می نالد

ـ  بسه فیلم نگیربه خدا من سوییچ دیگه ای نساختم می دونی که من رانندگی بلد نیستم من جایی

 نرفتم اشتباهی

 دیدن منو داری اشتباه... 

 صحنه همینجا تمام میشود .در صحنه ی بعد بازاین زن است که رو به دوربین

التماس میکند:من رانندگی بلد نیستم .تروخدا شبه جاده شلوغه و

دست مردانه ای که محکم با صورت او برخورد میکندو فریاد مردی

-میگم بشین لعنتی وقتی بفهمی ممکنه بمیری شاید یاد بگیری شاید هم یادت بیاد که بلدی

دوربین تکان های زیادی میخورد و زن پشت فرمان قرار میگیرد مدام در

حال گریه و التماس است سکانس با جیغی تمام می شود وآخرین

قسمت فیلم مرد از تخت خوابی پر از لکه های خون و آیینه ای

 شکسته فیلم گرفته وگویی با خودش حرف میزند در نهایت چیزهایی رو

 به دوربین میگوید و از سالنی پر از رد پاهای خونی میگذردو در را باز

میکند پشت در دو مامور و یک زن با چادر سفید منتظرند تا نگاه زن

 به مرد می افتدرو به یکی از مامورها میگوید:

-خودش است جناب 1 ماهه زنش توی تصادف به رحمت خدا رفته

 از آن روز به بعد ما آرامش نداریم امروز انگار ظرف هم می شکنه مامور

 به مرد که درآستانه ی در دوربین به دست ایستاده نگاه میکند .

فیلم تمام میشود قاضی با کمی تامل می گوید:

- متهم فعلا به بیمارستان روانی منتقل شود.   


برچسب‌ها: لحظه های خاص

+ نوشته شده در دوشنبه ۱ آبان ۱۳۹۱ساعت توسط فاطیما رانا |


 

بازگشته ای

با کوله باری پر از پشیمانی های نا گفتنی

تنها نگاهت میکنم

          تا رنگ چشمانت را به یاد بیاورم

حرف میزنی

                     نمیشنوم

شعر میخوانی

                     نمی فهمم

چشم دوخته ام

                        به روزهای گذشته ی بی تو و نگاه  قهوه ایت

به اشکهایم که قهر کرده اند با چشمهایم

      و لحظه ای که دست برادرم با تمام قدرت  گونه هایم را لمس کرد و آن دو دالان  که نم پس ندادند

به دعا ها و نمازهای گاه و بی گاهم

                        و به انتظاری تلخ اما شیرین اما کشنده که به پایان رسید و حالا با شنیدن جیغ های ممتد گوشی و زنگ در  از جا نمیپرم

چشم میدوزم  در آینه به خودم

        به چشمانم روحم و خیره در نگاه تو مینالم :                        

                                                             دیر آمدی دیر...تمام شدم.

 


برچسب‌ها: آنان که بی دلیل میروند نمیتوانند بی دلیل بازگردند

+ نوشته شده در یکشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۱ساعت توسط فاطیما رانا |


















About Weblog


این همه دریاو ما هنوز تشنه ایم,این همه زمین و ما هنوز گرسنه ایم,واگوی بدبختیها از خودشان سخت ترند.هر کسی باید محصول درد خودش باشد...لطفا دردهای مرا پس بدهید......
دوستان گرامی نوشته های این وب فقط و فقط دست نوشته های اینجانب میباشد و صمیمانه از شما خواستارم:
(از استفاده و درج مطالب خودداری نمایید مگر با ذکر منبع.بسیار سپاسگذارم .فاطیما رانا)


Menu

صفحه نخست
پروفايل مدير وبلاگ
پست الکترونيک
آرشيو وبلاگ
عناوين مطالب وبلاگ

Recent Posts



چند خواهش کوچک
تنهایی
آن سوی میز
رخت چرک ها
زلیخای قرن
سوم شخص مفرد و شما خود شما
سر گیجه با چشمهای بسته

کاش

Archive


تیر ۱۳۹۲
اردیبهشت ۱۳۹۲
فروردین ۱۳۹۲
بهمن ۱۳۹۱
دی ۱۳۹۱
آذر ۱۳۹۱
آبان ۱۳۹۱
مهر ۱۳۹۱
شهریور ۱۳۹۱
مرداد ۱۳۹۱
اسفند ۱۳۹۰
آذر ۱۳۹۰
آبان ۱۳۹۰
مرداد ۱۳۹۰
خرداد ۱۳۹۰
اردیبهشت ۱۳۹۰

Links

مکافات
خنده بازار اینترنتی
حمید احمدی
گروس عبدالملکیان
محمد قائمی
علی باباچاهی
رضا براهنی
شاعران جوان شهرستان بردسیر
مرضیه قاسمی
مازیار نیستانی
علی قراچه داغی
اسما لولویی
داریوش آشوری
کانون ادبی دانشگاه باهنر کرمان
آفریدگان فروتن شعر
نجمه زارعی
اسپرسو .هستي
آشفتگی های ذهنی ام
یادمان نرود
نیلوفر آبی
غلط غلوط
آخر کافه رامسین...
فاطیما رانا (شعر)
یک فنجان آرامش
یادداشت های یک فیلسوفوس
شب نویس
سرزمین من
دوستانه آخر خنده
یه زن مثل همه(مارال جونم)
سه ثانیه تا مرگ
علی رضا پنجه ای
محمد حسن مرتجا
روح الله باقری
دیس لاو
عشق قرون وسطی
تیاتر دان
ادبیات فرانسه (دوست داشتن پرنده ها)
خاطرات سوخته زیر یک سقف
مایلی سایرس
داستان و خواندنی
عشق قرون وسطی
من.تنها.خسته
آرام
ضرب المثلهای فارسی و لری
خاطرات دلبرکان غمگین من
بغض سنگین من
شاید شاعر باشم
دنیای مجازی
یه دوست
داستان داستان داستان
(شیوا)غمگین ولی شیرین
حوای آدم
رزماری
حرف های نا گفته
بامداد زندگی
رها خانمی
مریم(حضور با خدا)
زمان
توکا
هذیانات
عباس عزیز(هم هنری هم فلسفی)
نوه شازده خانم
افسانه ی گلم
الهه جون
امیر عباس (فرهاد)
الی
سطرهایی برای باران
جواد نوری
سیلاس
هنری و فلسفی
رهگذر
میلاد
آرمان
زیاد وقت نداریم...
سروش
زوزهایی که بر من میرود(بیتا خانوم)
مهدی افضلی گروه
ادبیات کافه هفت
گالري عکس
قالب وبلاگ


قالب وبلاگ
قالب بلاگفا
گالري عکس