رها کن این زن دیوانه را به حال خودش
رها کن این زن دیوانه را که معلوم است
به دست خویش کمر بسته بر زوال خودش
زنی که آمده از سرنوشت سیب و فریب
خودش جواب خودش! نه خودش سؤال خودش!
زنی که «هیچ مگوی» و زنی که «هیچ مپرس»
زنی مخاطب آوازهای لال خودش
زنی به تردی آیینه ، سنگ تر از سنگ
شبیه بغض هزاران هزار سال خودش
زنی که هیچ به رؤیای آسمان نرسید
زن پرنده که پوسید زیر بال خودش!
فاطمه سالاروند(ازکتاب پیغامگیر خاموش)
.....................................................
شعر آمد و از شهر تب و تابم برد
با خویش به دریاچه ی مهتابم برد
دریاچه چه لالایی ماهی می خواند
آرام در آغوش خدا خوابم برد .
*****
جلیل صفربیگی