قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

کهنه شوییِ سوخته

 

 هیچ وقت فکر نمیکردم بازی گرگم به هوای دوران بچگیمون که نهایتاً به  

 

 

 

کوچمون ختم میشد اینروزها کشیده بشه به خیابونهای شهرم اونم در  

 

 

 همچین سطح وسیعی ، فقط فرقی که کرده اینه ، بازی ما تو بچگی  

 

 

یدونه گرگ داشت اما این بازی یه عالمه گرگ داره .

 

 ......................................................................................................

 

 

در حسرتِ یک ماشینِ لباسشویی 

 


هر روز با کهنه شوییِ سوخته ی قدیمیش ور می رود
 

 

آخرش هم سر و کارش باز به همان تشت می افتد 

 


آن تشتِ فلزی 

 


که لباس های خیسش را 

 


به پا دردهای مزمنش می رساند
 

 

و من دوباره از پشتِ میز داد می زنم 

 


چایی
 

 

تا خیالِ باطلِ چرخش پره های کهنه شویی را 

 


به آبِ شیر و شر شرِ چای بسپارد
 

 

با دو پانصد تومانیِ پاره و چسب نخورده
 

 

و هزار امیدِ واهی 

 


یک لبخند تلخ هم نمی توان خرید

هابیلم و در اندرون قابیل دارم

پیوسته در سر بادی از منجیل دارم 

من دشمن آرامشم،تعجیل دارم 

افتادم از آنسوی بام از ترس آفت 

گیلاسهای کال در زنبیل دارم 

طعم غزل هایم گس است و کم خریدار 

در بیت بیتم شاخه ای ازگیل دارم 

نه از بدی ،در شعر من هر چه سیاهی است 

از گیسوان دختران گیل دارم 

یخ کرده ام بی عشق ،در مرداد حتی 

در کنج قلبم چند تا قندیل دارم 

راهی ییلاقند و من تنهای قشلاق 

امسال هم قصدی خلاف ایل دارم 

از من یکی در من به جان من می افتد 

هابیلم و در اندرون قابیل دارم 

من گور خود را می کنم ،بتها نترسید 

جای تبر بر شانه هایم بیل دارم 

 

جواد منفرد

 

برزخی

 کوچولو، بزرگترین مرکز مطالب و اشعار  و عکسهای عاشقانه 

 

 این ترانه تنها ترانه ایست که برای خودم و دلم و تمام دلهایی که مثل  

 

 

 دلم بی دل و برزخیند نوشته ام و هراسی ندارم از اینکه قافیه هایش   

 

همقافیه نباشند!!! یا ترجیع بندش ترسیم کننده درستی از ترانه و حال  

 

 

و هوایش نباشد و ..... من برزخ را دیدم و فهمیدم و نوشتم و هرکس   

 

هرچه نفهمید و هرچه ندید را به رویم بیاورد تا بگویم برایش کجاست  

 

آنجایی که مرا در خودم منعکس کرد...!!!!

 

 

میون برزخم انگار ....... تموم قلبم آشوبه  

 

 

یه مشت تصویر بی تعبیر به قلبم خدشه میکوبه!  

 

یه یاد آوریه مزمن منو یاد خودم انداخت!   

 

 

شدم شکل همون روزی که شب بود و غرورم باخت!  

 

 

دمای قطبی قلبم ضمیر خواهشو فهمید..  

  

 

چشام پشت همون گریه چکیدو بارشو فهمید!!  

  

 

مسجل بود تحمیلم به داروچوبهء اعدام    

 

همین باور منو دزدید. شدم رسوای استعلام!!  

  

 

تو سلاخیه ساتور و شب و شبگردی و بارون..   

 

 

شدم زنجیر زندونه تب و نمناکیو طاعون...   

  

همونجا خونو فهمیدم همونجا اشتیاقم مرد   

 

   

همونجا مهر بیداری رو پیشونیه خوابم خورد... 

  

 

چه قدر بی وزن و بی مفهوم چه قدر بی فعل و بی مفعول

.. 

 

 

منو هیچکس نفهمیدم تو این گنجایش معقول...!!!    

   

تو برزخ بودم و دوزخ شبونه چشم به راهم بود ..  

 

 

 

تو هم حتی نفهمیدی چه بغضی پشت آهم بود ....!!!!  

 

  مهدی انصاری فر

گلای قصه ی ما ، اهالی شهر بهار

گل سرخ قصمون با شبنم رو گونه هاش
 

 دوباره دل داده بود به دست عاشقونه هاش
 

 خونه ی اون حالا تو یه گلدون سفالی بود 
 

جای یارش چه قدر تو این غریبی خالی بود 
 

یادش افتاد که یه روز یه باغبون دو بوته داشت 
 

یه بهار اون دو تا رو کنار هم تو باغچه کاشت 
 

 با نوازشای خورشید طلا قد کشیدن  


قصشون شروع شد و همش به هم می خندیدن  


شبنمای اشکشون از سر شوق و ساده بود 
 

روزای غنچگیشون چه قدر قشنگ و خوش گذشت 

 
حیف لحظه هایی که چکید و مرد و برنگشت 
 

گلای قصه ی ما ، اهالی شهر بهار 
 

نبودن آشنا با بازی تلخ روزگار  


فکر می کردن همیشه مال همن تا دم مرگ  


بمیرن ، با هم می میرن از غم باد و تگرگ  


 یه روز اما یه غریبه اومد و آروم و ترد  


یکی از عاشقای قصه ی ما رو چید و برد 
 

اون یکی قصه ی این رفتنو باور نمی کرد  


تا که بعدش چیده شد با دستای سرد یه مرد 
 

گلای قصه ی ما عاشقای رنگ حریر 

 
هر کدوم یه جای دنیا بودن و هر دو اسیر 

 
هیچکی از عاقبت اون یکی با خبر نبود  


چی می شد اگه تو دنیا ، قصه ی سفر نبود 
 

قصه ی گلای ما حکایت عاشقیاست 


مال یاسا ، پونه ها ، اطلسیا ، اقاقیاست
 

که فقط تو کار دنیا ، دل سپردن بلدن 
 

بدون اینکه بدونن ، خیلیا خیلی

یکیشون حالا تو گلدون سفال ، خیلی عزیز 

 
اون یکی برده شده واسه عیادت مریض
 

چه قدر به فکر هم ، اما چقدر در به درن  


اونا دیگه تا ابد از حال هم ، بی خبرن  


 روزگار تو دنیای ما قرب***** زیاد داره  


این بلاها روسر خیلی کسا در می یاره 
 

بازیاش همیشه یک عالمه بازنده داره  


توی هر محکمه کلی برگ و پرونده داره 
 

این یه قانون شده که چه تو زمستون ، چه بهار 

 
نمی شه زخمی نشد از بازیای روزگار 

 
اگه دست روزگار گلای ما رو نمی چید 
 

حالا قصه با وصالشون به آخر می رسید 

 
ولی روزگار ما همیشه عادتش اینه 
 

خوبا رو کنار هم می یاره ، بعدم می چینه 
 

کاش دلایی که هنوزم می تپن واسه بهار  


در امون بمونن از بازی تلخ روزگار

بدن 
 
عکس دیوونگیشون تو قلب هم افتاده بود 
 

دردم را از نگاهم بخوان ... و در سکوتم بشنو !

سلام به همه دوستام واونایی که گاهی به وبم سر می زنن  

 

 

مخصوصش مال اونایی که ازم می پرسن چرا شعرای خودمو  

 

نمی ذارم..................... 

 

۱.خسته ام خسته تر از خسته تر از..................   

 

۲.قریحه من غمناکه ولی وبم نمی خوام بوی غم بده  

 

۳.جویبار ابیاتم آبش کم شده خدااااااااااا بارون بباره  

 

۴.تایپ......وقت.....حوصله...کمبوده..........

من شاعرم، چه طوری خودسانسوری کنم؟

من؟! حرف مفت؟! کی زده ام؟! «زد» چه صیغه ایست؟ 


من هیچ وقت حرف بدی …  «بد» چه صیغه ایست ؟
 


شاید درست و راست نفهمد چه صیغه ایست 



یعنی به باب میــل شــما زندگی کنم ؟ 


آن هم به زور باید،«باید» چه صیغه ایست؟ 



این زندگی به «قد» خودش ظلم می کند
 

آنقدر که نفهمیدم «قد»چه صیغه ایست! 



بعد از چقدر عمر من عاشق شدم ــ همین ــ 
 

«هی بچه جان هنوزنباید!» چه صیغه ایست؟
 


من را چقدر سکه ی یک پول می کنــید؟ 


ازجیب من «گرفتن درصد» چه صیغه ایست؟
 


وقتی به هر دری که زدم، فقر بود با، 


نان خدا ـ ریال،«درآمد»چه صیغه ایست؟ 



حالا که بعد این همه سگ دو زدن،به سنگ ــ 


برخورده ام، «شروع مجدد» چه صیغه ایست؟ 



هی وعده،«وعده ی سر خرمن»؛چه خرمنی!؟ 


هی قولهای شاید،«شاید»چه صیغه ایست؟ 



آقـــای جامـــعه ! به چی ام گیــر داده ای؟ 


«از لحن من خوش ات نمی آید» چه صیغه ایست 

؟

من شاعرم، چه طوری خودسانسوری کنم؟
 

«ایهام پشت شعر نباشد!»چه صیغه ایست؟! 



آقــای جامـــعه! تـو که بیـــزار شاعــری، 


تقدیر «شاعران مقید» چه صیغه ایست؟

****
اســم مـرا به گـند کشـیدید، من تلا ــ 


ــ فی …نه، ولش کنید!«محمد»چه صیغه ایست؟ 



محکوم «زنده بودنم»،این «فعل» مرده را 


لطفاْ یکی برام بگوید چه صیغه ایست! 

 

 محمدعلی پورشیخ علی


آدم همین که پا به دل «جامــعه» گذاشت، 

انسان را

خدا    به    کالبد   تن  دمید انسان   را

نگاه کرد     به   خود ، آفرید انسان    را

بهانه شد : "  و نفخت فیه من روحی  "

و  مادرانه به دندان کشید   انسان     را

چه  شاعرانه  صفا داد  رنگ   و رخها را

و خلق کرد سیاه و   سفید   انسان    را

نشست زل زد و صد آفرین نوشت ، آنگاه

میان  قاب   طلا یی   کشید انسان   را

و   نطفه نطفه به او آیه های فطرت   داد

ولی    سپرد    به   هر نا امید  انسان را

حراج کرد سپس " چشم قلب ارزان شد  "

خدای مغربی    آمد   خرید    انسان    را

و   با   خودش   به اتاق سفید و آبی برد

ولی   خدای   من   آیا ندید انسان   را   ؟

ندید   وسوسه ی   چشمهای   آبی را   ؟

که ساده مثل گل از شاخه چید انسان را

کمین گرگ در آن گرگ ومیش پنهان    بود

که   بیدرنگ   گرفت   و    درید    انسان را

************

کتاب     خاطره ها    را    خدا   ورق  نزنی؟

که     می برند    دو   چشم   پلید انسان را

هنوز     بانگ     هزاران     هوار      می آید

چرا  ؟  چگونه  ؟ کجا   می برید   انسان را  ؟ 

 

 همایون عطایی

به پشتوانه‌ی چشمت قیام خواهم کرد

تصور کن مرا با چهره ای ژولیده وولیده 
 
صدایی بد گرفته موهایی زشت و خوابیده 
 
تصور کن مرا مانند یک روح خبیث و بد 
 
فقط از روی ناچاری درون جسم پاشیده 
  
 
آرش آهمند
.................................................................................. 
 
 
 سه نقطه، آخر شعرم برای چشم تو است 
 

که چشم‌های دو عالم سوای چشم تو است
 
 
هزار شعر نگفته، هزار معنی درد 
 

هزار خاطره در لابه‌لای چشم تو است
 
 
و آخرین نفر از پشت اسب می‌افتد 
 

که ظهر واقعه در کربلای چشم تو است
 
 
به پشتوانه‌ی چشمت قیام خواهم کرد
 
 
و خون هرکه بمیرد به پای چشم تو است 
 

که جنگ‌های اخیر یلان ِ دهکده‌ها
 
 
تمام زیر سر کدخدای چشم تو است
 
 
به بیت اول شعرم رجوع کن بانو
 
 
ببین چگونه از اول برای چشم تو است  
 
روح خدا محمدی
  

بت تیپاخورده

ته مانده هایِ بغضِ پر از فریاد

ویرانه هایِ قهـر و فـراموشی

عـریانیِ حقـیقتِ محضِ تـو

در جملـه هایِ تلخِ درِ گوشی !

 

مثلِ خـوره به جانِ دل افتادن

از انتخابِ یک بتِ پا خـورده !

افسـوسِ حسِ رفته به بادی که

در اتفاقِ عشق و هـوس مُرده !

 

در سجـده گاهِ خـالی محرابم

جای تو را گـرفته تبِ عصیـان

ای تکیـه گاهِ کاغذی متروک !

ای اعتقادِ گُم شده در طوفان !

 

با  وعده های کهنه ی رنگا رنگ !

با ردِ پای از تـو به جـا مانـده

بایـد به فکرِ حُـقـه ی نو باشی

آهوی خسته دستِ تو را خوانده !

 

باور نمی کنـم که خـودم بـودم

آنکه به خاطرت به خودش بد کرد !

اما ، منم ! که با همه ی قلـبـش ...

عاصی شـد و تمامِ تـو را رد کرد !

 

         ماندانا ابری   آذرماه 1388

سر دسته ی مرغان مهاجر هستی

سر دسته ی مرغان مهاجر هستی

پیغمبری و همیشه کافر هستی

محکوم به عاشق شدنی بیچاره

تنها به گناه اینکه شاعر هستی

 

 

 

 

تا این نگاه خسته را امید باشد

تا در دل سرد زمستان عید باشد

بین تمام روزهای سرد تقویم

دی مفتخر شد مرکب خورشید باشد 

 

گرمای نهفته ی تب هر آهی  

پایانه ی خسته ی هزاران راهی

با آمدنت پشت زمستان لرزید

تو نازترین شکوفه ی دی ماهی 

 

 

محمد قره باغی

 

بنویس که خسته شد تلف شد جا زد

۱-

یک آدم بی حواس حوازده بود 

بی خود  خود را میان ما جا زده بود  

بر سنگ مزار من همین را بنویس 

این رود تمام عمر دریا زده بود 

 

۲-***

بنویس که خسته شد تلف شد جا زد 

از بس که به سمت مرگ دست و پا زد 

خود را به رکود سرد مرداب فروخت 

 

رودی که نشست و قید دریا را زد 

۳-***

با هر تب و تاب و جذر و مد می خندد 

فهمید به او نمی رسد می خندد

ما نیز شریک جرم دریا هستیم  

دریا که به رود پشت سد می خندد 

 

محمدحسین نعمتی

بی ستاره

 

 

    من عاقبت ستاره ی خود را شناختم 

 

                               در یک شب غریب و مه آلود مانده بود 

 

                              چشمش به ماه بود که ابری سیاه دل 

 

                               دستی به روی چهره ی ماهش نشانده بود 

                                         ****

                              او تک ستاره بود در آن شب در آسمان 

 

                              تنهاترین ستاره که دیگر نفس نداشت 

 

                              از لحظه ی هجوم خیانت دگر دلش 

 

                               میلی به آب و دانه ی خوب قفس نداشت 

 

                                        ****

                               آهی کشید و از قفس آسمان گریخت 

 

                               در خاک سرد و تیره چو اشکی فرو چکید 

 

                               تنهاترین ستاره ی شب ها غروب کرد 

 

                               دیگر ستاره ای پس از او عشق را ندید 

 

                                       ****

                               امشب منم که در قفس تنگ شعر خویش 

 

                               از آن ستاره ی دل خود یاد می کنم 

 

                                با اشک های یخ زده ام تکیه ای غریب 

 

                               بر شانه های بی ثمر باد می کنم. 

 

 

مریم علی اکبری

 

 

تقدیر مرد دبدن خورشید من نبود

 

 

 

 بی روح بود چشمه ی "عمر روان" من
 

دنیا ربود روح مرا از  روان من 


مثل درخت های خزان خورده سال هاست 


خشکیده است حرف دلم بر زبان من 


بازیچه ی خزانم و همبازی بهار 


افتاده است بازی دنیا به جان من 


هم بازی من  است جهانی ولی چه سود؟ 


وقتی که نیست هیچ کسی هم زبان من 


یک آسمان پرنده ی وحشی نشسته بود 


روزی به روی شانه ی "عشق آشیان" من 


دوران عشقبازی من طی شد و... گذشت 


من ماندم و شماتت همبازیان من 


طفلی جسور بود و چراغ مرا شکست 


یادش یخیر دلبر ابرو"کمان" من 


ای کاش باز کودک خردی شوم که باد 
 

دامن کشان گذر کند از  بادبان من 


دنیای کودکانگی من بزرگ یود 


افسانه بود و داشت حقیقت جهان من 

 
مهتاب را یه جای چراغ محله مان
 

هر بار می گرفت نشانه، کمان من 
  

کم کم  که پا گرفتم و قدم بلند شد 


کوچک شدند گستره های گمان من 


پر های آرزوی مرا" ابر یخ" شکست 


تنگ ست و سرد مثل قفس، آسمان من 


تقدیر مرد دبدن خورشید من نبود  


بی مشتری نشست ز پا کهکشان من
.... 


این شعر عاشقانه به جایی نمی رسد  

 


مثل کلاغ بی هدف داستان من  

 

 

 رضا شیبانی

 

دریچه های بسته

 

دخترک همیشه توی دفترش دو خانه می کشید 

 

زیر سقف هر دو خانه چند آشیانه می کشید 

 

هفت هشت هفت هشت تا کلاغ پیر سوخته 

 

توی آسمان لاجورد بی کرانه می کشید   

 

نقطه نقطه نقطه می گذاشت صحن پای حوض را 

 

با مداد خود برای جوجه آب و دانه می کشید 

 

بعد کوه ،" بعد لکه های پشت کوه"بعد رعد 

 

روی گرده ی کبود ابر تازیانه می کشید 

 

یک تبر که زیر سایه ی بلوط تر لمیده بود 

 

هی برای آن درخت پیر شاخ و شانه می کشید 

 

دود می وزید سمت هر کجا که باد پشت بام 

 

دود سرد آتشی که در دلش زبانه می کشید 

 

آفریدگار این جهان زرد خط خطی ولی 

 

 

هیچ گاه توی بهت دفترش خدا نمی کشید 

 

یا خدا نبود یا خدا پرنده بود سیب و بود   

 

هرچه بود بی نشانه بود و بی نشانه می کشید 

 

آن دو خانه آن دریچه های بسته اتفاق بود  

 

گل پری مهربان قصه بچه ی طلاق بود 

 

گل پری بلد نبود توی ابر ماه می کشید   

 

راه سمت خانه را همیشه اشتباه می کشید  

 

خود گناه چشم مهربان میشی اش نبود اگر 

 

 

گرگ تیر خورده را همیشه بی پناه می کشید 

 

او مرا - مرا که آن " یکی نبود قصه " نیستم   

 

توی یک لباس نقطه چین راه راه می کشید  

 

***

" بعد ، بعد چند سال ، چند سال بعدتر هنوز" 

 

خانه را میان یک دو هاله ی سیاه می کشید 

 

دور شاخه های مرده ی بلوط پیر می دوید 

 

بعد می نشست و خسته از ته دل آه می کشید  

 

 

محمد حسین بهرامیان

سقوط.......................

 

 

تقدیم به  زنـانـی که تنها سلاحشان برای  مقابله با بی عدالتی و ظلـم ، آهی سوزان است از اعمـاق دل !

 

 

   

 

 

 

 

 

 

                 

تو رو هرگـز نمی بخـشم ، نه این دنیـا ، نه اون دنیا 

می خوام با خنـجرِ نفرین ، بشـم قاتـل تـرین حـوا

 

نـقـابِ آدمــو بــردار ، بـدی ! خـونِ توُ رگهـاته 

نفسهات خشـم و نابودی ، جـهـنـم تا ابـد جـاتـه

 

خیال کردی ، که آسـونه ، شکستن ، بـردن و رفتن  

مثِ سایـه ، میـام با تـو !   نمی ذارم بـری بـی من ! 

 

عذابِ لحظـه هات می شم ، یه دردِ مزمـن و مهلـک 

یه جـور تلـخـیِ سـوزنده ، میونِ خـنده های سِک !

 

شب و روزت سیـا می شـه !   گلوت می گیـره از دستم 

به این آهسته جـون دادن ، تو عادت می کنی ... کم کم

                           OOO

از اون آقا !!!  فقـط مونده ...یه جسم و روحِ فرسـوده 

ببین کـه اوجِ نامـردیت  ، سـقـوط از زنـدگی بـوده ...

                     

                                           ماندانا ابری /  مهرماه88

ما از علی جدا نشدیم و نمی‌شویم/

اسلام ناب، راه شهیدان کربلاست/


 


 راه حسین، راه علی، راه انبیاست/


 


هر روز روز جنگ حسین است با یزید/


 


 هر لحظه از گذشت زمان امتحان ماست/


 


 ای پیرو طریق ولایت به هوش باش!/


 


خط یزید و خط ولایت زهم جداست/


 


هر روز گوشه‌ای صف صفین می‌شود/


 


کی لشکر معاویه کی یار مرتضی است؟/


 


 یک دسته خون زخوان معاویه می‌خورند/


 


 یک قوم را علی ولی‌الله مقتداست/


 


ما از علی جدا نشدیم و نمی‌شویم/


 


 میزان حق، علی است، علی نفس مصطفی است

.



ای لشکر معاویه‌های زمان به هوش!/

 

 خط شما همیشه خطا بوده وخطاست

 

/ ای نهروانیان زچه باهم یکی شدید؟/

 

فردا زذوالفقار علی فرقتان دوتاست

 

/این رشته‌های سبز که بر خویش بسته‌اید/

 

 قرآن دشمنان علی روی نیزه‌هاست/

 

نامردی معاویه با خونتان عجین/

 

تکرار عمروعاص همین فتنه شماست/

 

گیرم که با علی زمان داشتید جنگ/

 

آتش زدن به هستی مردم کجا رواست؟/

 

 بیهوده مثل موج نکوبید سر به سنگ/

 

کین امت مقاوم، چون کوه پا بجاست -

دلتنگی امانم را بریده

می آیی   

می مانی  

می روی  

نمی آیی  

این فعل ها را هر جور که صرف می کنم ،  

تو مرد ماندن برای همیشه نیستی  

چه در آمدن  

چه در رفتن  

چه در نیامدن !  

[ دلتنگی امانم را بریده  

زندگی هیچ وقت با من مهربان نبوده  

هنوز هم ،  

 

تا خرخره  

خون دل می خورم ] 

 

 

فاطمه حق وردیان


۱

هنگام رفتن   

 

لباس درختان ما    

بر تن چشمان شما جا مانده است!   

 

 و حالا   

 

بچه های بازیگوش    

 

درختان سر به هوا را به خنده می گیرند   

 

امسال   

سیب های ما هم   

 

 

از باغچه ی همسایه سر در آورد!   


کنج خانه ای ویران نشسته ام  

 

 

رو به پنجره هایی مرده   

 

که حادثه ی دیدنت را به خاک برده اند!  

 

خدا بیامرزد   

مرا  

 

    پنجره را  

               

          و آرزوی آمدنت را. 

  

 

 

 امیر مغانی


کجاست آنکه دلش عاشقانه با ما بود؟

کجاست آنکه دلش عاشقانه با ما بود؟   

 

              کجاست آنکه نگاهش به رنگ دریا بود 

   

به وقت بودنش این فصل رنگ دیگر داشت   

 

              همیشه باغ غزل هایمان شکوفا بود   

 

به دست های نجیبش پناه می بردم  

   

              چقدر گرم و صمیمی مرا پذیرا بود  

  

همیشه فائز چشمان مست او بودم  

  

               کسی که مثل دو بیتی نجیب و زیبا بود 

  

 

درست حالت عرفانی غزل را داشت  

  

               درست مثل دل من غریب و تنها بود 

  

 

چه شد که از شب تنهایی ام به تنگ آمد؟   

 

                قرار بین من و چشم او مدارا بود   

 

چه روزهای قشنگی که داشتم با او 

   

                چه روزهای قشنگی که مثل رویا بود  

 

 

به شب نشینی چشمم ستاره می رقصد    

 

                به یاد انکه دلش عاشقانه با ما  بود 

 

 

http://sanfuni.blogfa.com/

  

امام کیست؟ دوباره کلاس انشا شد

امام کیست؟ دوباره کلاس انشا شد
 

دوباره نوبت حرف اجازه آقا شد
 

یکی نوشت : امام آنقدر مسلمان بود؛ 


همیشه روی لبش ورد و ذکر قرآن بود 


یکی نوشت که : ایشان نماز شب می خواند  


دعای نیم شب و ذکر مستحب می خواند
 

یکی نوشت که : او مرد نازنینی بود
 

یکی نوشت که : او آدم متینی بود 


یکی زجاری اشک و  نماز و راز نوشت
 

یکی ز راز نهفته در آن نماز نوشت... 

 

خلاصه، حرف همه ، حرفهای تکراری!!
 

نگاه ها همه رسمی، اداری، اجباری!! 


شبیه حرف مدیران شیشه ای شده بود
 

امام باز دوباره کلیشه ای شده بود!!! 


...آقا معلم ما یک میانه سال بزرگ!! 


شکسته پنجه و دندان صد هزاران گرگ 


به جای مو و ژل و رنگ سال و ماه عسل!! 


جوانی اش سپری با گلوله و تاول
 

آقا معلم ما سرفه سرفه  آزادی
 

آقا معلم ما جرعه جرعه  آزادی 


ز نسل ژ3 و نارنجک و کلاش و بلم
 

گرفته بود به کف کاغذ و کتاب و قلم 


...آقا معلم ما گفت: بچه ها کافیست!!
 

امام هیچ یک از این امام هاتان نیست!!!
 

امام جلوه ی بالاتری از این معناست 


امام جلوه ی نوح و خلیل و موسی بود
 

برای نعش زمین صد نفس مسیحا بود
 

امام بت شکن کاخ های طاغوتی
 

امام صف شکن جاه های جالوتی
 

امام کوخ نشینان که کاخ می لرزاند
 

دوباره کاخ نمی ساختند اگر می ماند 


امام ما اگر از خاک رخ نمی تابید 


دوباره سر به فلک کاخشان نمی سائید
 

نه بنز ضد گلوله!!! نه کاخ سعد آباد!!!
 

امام بود و جمارانی از خدا  آباد 


نبسته مهر ریا بر جبین خود پینه 


که بسته صد گره از مهر یار در سینه 


...آقا معلم ما گفت وگفت و آتش ریخت
 

دوباره بغض گلویش به سرفه اش آمیخت
 

آقا معلم ما سرفه سرفه آزادی 


آقا معلم ما دست و پا و خون دادی!!! 


که پا نداشت و ماند از قطار توسعه ها!!! 


نشست بر ریه هایش غبار توسعه ها  ...
 

نه...اشتباه نکن!...توسعه....عدالت...هیچ  

در این زمانه ی آزادی و چماق و هویج


» رضا شیبانی اصل

امام یک کلمه از خداست، روح خداست  

کاش................

کاش مثل یک درخت ابتدای خیابانمان بودی  

 

 

و من نگاهت میکردم و 

 

 

 .................رد میشدم

کجاست آنکه دلش عاشقانه با ما بود؟


کجاست آنکه دلش عاشقانه با ما بود؟  

 

              کجاست آنکه نگاهش به رنگ دریا بود  

به وقت بودنش این فصل رنگ دیگر داشت  

              همیشه باغ غزل هایمان شکوفا بود  

به دست های نجیبش پناه می بردم   

              چقدر گرم و صمیمی مرا پذیرا بود 

  

همیشه فائز چشمان مست او بودم  

               کسی که مثل دو بیتی نجیب و زیبا بود  

درست حالت عرفانی غزل را داشت  

               درست مثل دل من غریب و تنها بود  

چه شد که از شب تنهایی ام به تنگ آمد؟  

                قرار بین من و چشم او مدارا بود  

چه روزهای قشنگی که داشتم با او  

                چه روزهای قشنگی که مثل رویا بود  

به شب نشینی چشمم ستاره می رقصد  

                به یاد انکه دلش عاشقانه با ما بود

 

 

http://sanfuni.blogfa.com/

  

تو متهم به همینی که دوستم داری

 

نشست در هیجان ترانه ای دیگر 

برای از تو سرودن بهانه ای دیگر

به سمت آبی شهر شما قدم برداشت  

به این امید که این بار خانه ای دیگر

به این امید که شاید دوباره گریه کند  

که بی تو سر نگذارد به شانه ای دیگر

ولی نگاه غریب تو می کشد او را 

میان قهقهه ی تازیانه ای دیگر –

که روی محفظه ی شیشه ای چشمانش 

 

فرود می آید ، تا ترانه ای دیگر –

بجوشد از دل سنگ همین ترانه و بعد 

نفس نفس بزند جاودانه ای دیگر

*

تو متهم به همینی که دوستم داری 

تو متهم به منی – عاشقانه ای دیگر-

که مرتکب شده ای فعل دوستت دارم 

تمام زندگی ام را - بهانه ای دیگر

*

و بامداد نگاه تو را غزل می کرد 

در امتداد سپید شبانه ای دیگر 

 

 

رضا قنبری

جای ردیف چشم میان غزل نبود

بگذار تا دقیقه ی آخر ببینمت  

با چشم خیس تشنه ی باران ببینمت  

وقتی طلوع می کنی از شانه های عشق  

 

با دستهای کوفته بر سر ببینمت  

 

یخ می زند زمین من از استتار تو   

خورشید من نشد که رهاتر ببینمت 

 

گفتم ببینمت به خیالم که ساده است 

 

با خیس ِ خیس ِ چشم ، چشم ،  

                                     پر از اشتیاق چشم  

جای ردیف چشم میان غزل نبود   

 

بگذار تا به شیوه ی دیگر ببینمت 

 

 عاطفه عمادلو – متولد 1365 گرگان

در قلب من یاد تو هر آن نقش بسته

مثل گلی در قلب گلدان نقش بسته 

در قلب من یاد تو هر آن نقش بسته 

احساس خوب در کنارم بودن تو 

در ذهن غمگینم فراوان نقش بسته 

حسی شبیه کوچ در یک روز برفی ست 

حسی که  در ذهن ام کماکان نقش بسته 

باید به دریا سر بکوبم مثل صخره 

آرامش من بعد طوفان نقش بسته 

حتما سلوچی گم شده در من که این طور  

در باورم اندوه مرگان نقش بسته 

حالم شبیه کنده کاری های تلخی ست 

که بر درو دیوار زندان نقش بسته

 

" مهتاب یغما "

 

ما از تو شرمنده ایم یا حسین...

عاشورا بود، خیابان آزادی، تهران و از ما کاری بر نیامد.

حسین جان، جمعی گوشه و کنار خیابان، سرخوش، 

 سر خیابان خوش، بیرق عزای تو را آتش زدند و از ما کاری بر نیامد. 

 همان ها که می گفتند حسین بن علی ایرانی نیست 

 و توی تلویزیون های رنگ به رنگ، به اهل عزای حسین 

 عقب افتاده و عرب پرست بار می‌کردند، جمع شده بودند  

و وسط خیابان، وسط ماشین های آتش گرفته و نرده های در هم ریخته، 

 زدند و رقصیدند.


عاشورا بود، خیابان آزادی، تهران و از ما کاری بر نیامد. 


روزی که در جام شفق مل کرد خورشید 


بر خشک چوب نیزه ها گل کرد خورشید 


صورت هایشان را پوشانده بودند و نپوشانده بودند 

 و نعره مستانه می زدند، توی خیابان، خیابان آزادی تهران، 

 بیرق نام تو را –حسین جان- آتش زدند. ایستاده بودم  

و دیدم و کاری از دست های ناتوانم بر نیامد. 

 ما که زیر خیمه تو راه رفتن و حرف زدن را یاد گرفته ایم، 

 ما که غیر از "بابا"، "مامان" و "آب" نام تو را در کودکی یادمان داده اند، 

 ایستاده بودیم و همان ها که کربلای تو را دروغ می دانند، 

 نامت را به تمسخر آوردند و هلهله کردند و کف زدند 

عاشورا بود. کاش مرده بودم و نمی دیدم. 


خورشید را بر نیزه؟ آری این چنین است
 

خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است
 


عاشورا بود و ما توی راه که به خیمه ای از خیمه های شیعیان تو برسیم 

 

و "یا لیتنا کنا معک" بگوییم که در میان آتش خیمه های تو ماندیم. و جاماندیم. 


عاشورا، کمی بعد از اذان ظهر، دوستان تو در خیمه های عزایت بودند  

ما در راه، کسانی سنگ ها بر هم و بر در و دیوار می زدند 

 که صدایی به گوش نرسد. 

 نامت را و نام ابالفضل تو را آتش زدند و هلهله کردند. 

 شادمان از این که عاقبت از خون سرخ تو انتقام گرفته اند. 


که بود بعد از آتش زدن خیمه هایت در کربلا گفت این تلافی بدر و حنین و خیبر است؟  

دوستان تو در خیمه های عزا بودند و "واویلا حسین" می گفتند که  

جمعی در خیابان های اصلی شهر قصد انتقام از تو کرده بودند. 

 همان ها که می گفتند شهادت تو دروغ بوده،  

آنها که به عاشقان تو بهتان بسته اند، 

 چشم به قبله انگلستان، شعارهای جدید بی بی سی قدیس را فریاد زدند  

و کسی نبود جوابشان بدهد.  


بی درد مردم، ماخدا، بی درد مردم
 

نامرد مردم، ما خدا، نامرد مردم 


از یا حسین افتاد و ما بر پای بودیم
 

زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم
 


حسین جان؛ آقا 

خاک بر چشم های ما که بودیم و دیدیم و کاری از دست های ناتوانمان بر نیامد.

 


اهل فتنه، راه مسلمانان را بسته بودند و مالشان را آتش می زدند  

و به عزاداران تو حمله کردند. عاشورا بود و کمی از ظهر گذشته بود  

و دسته ای از عزاداران تو، از خیابانی بیرون آمدند  

و نیزه دارهای "بی بی سی" عزادارهای تو را زیر تیغ و چماق و آتش گرفتند.  

همان ها که می گفتند حسین را کشتند، چون پیامبر با کفار و بت پرستان جنگ کرده بود 

،

 زبان گرفته بودند که "یعنی مخالف امام حسین نباید حرف بزند؟"  

و به دوستان تو حمله کردند و زن و مردشان را که نام تو بر زبان داشتند 

 و برایت سینه زدند به یادت نماز خواندند سنگ باران کردند. 


عاشورا بود و ما بودیم و تهران بود، خیابان آزادی، 

 و کاری از ما بر نیامد 

 کاش مرده بودم حسین جان؛ به تو اهانت کردند و نامت را آتش زدند. 


چون بیوگان ننگ سلامت ماند بر ما
 

تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما


کاش فرصتی بدهی به ما که وسط معرکه کربلایت بودیم  

در تهران و رقصیدن و پی کوبیدنشان بر نشانه های عزایت را دیدیم 

 و به آنها که نبودند و ندیدند ما از تو شرمنده ایم یا حسین...






پ.ن :

متن از سید امیر صدیقی

لب تو سرخ و چشات سبز همه در اطاعتت

شده کوهای ولنجک مثل صلابتت  

برج میلاد شده مثال قد و قامتت

 

پیچ شمرون شده تشبیه کمون ابروهات 

 

از خراسون تا ونک پرشده از حکایتت

 

همه موندن که برن یا بمونن پشت چراغ  

لب تو سرخ و چشات سبز همه در اطاعتت

 

همیشه رابندونه خیابونای شهرمون  

وقتی تو پیاده میری واسه سلامتت

 

عید هر سال که میری مسافرت سمت شمال  

توی تهرون کسی نیست همه میان سیاحتت

 

آسمون حسود شده میخواد یه کم زمین بشه  

که زمین حال میکنه از این همه نجابتت

 

ما که وصفتو شنیدیم و هنوز ندیدیمت  

سر کوچه ها پلاسیم که کنیم زیارتت

 

پاشو وایسا که همه زیر خاکیا منتظرن  

که قیامت بشه از قیام قد وقامتت

 

                                                     م.صالح نژاد

امام"، پرده اى از نور و آسمان و سکوت

چه روزهاى عجیبى! چه جزر و مد بدى/    

 

چه آسمان فجیعى! چه فصل بى عددى/


 


چه ساکتى! چه خموشى! مگر نمى بینى؟/  

 

 

 سلام تهران!


 


بارى ! چه خواب سنگینى!/  

 

 

سلام تهران! بى روح آهنین پیکر!/


 


 سلام پونک! تجریش! شوش! تهران سر!  

 

 

/سلام اى همه جامانده‌هاى قافله‌ها!  

 

 

/ سلام نسل چک و سفته و معامله‌ها! 

 


/غریو موشک شب هاى دور یادت هست؟  

 

 

/ سلام تهران! آیا غرور یادت هست؟  

 

 




 



طلوع طوفان در کام بادبانها بود  
 
 
/ "امام" رونق انسان در آسمانها بود/ 

 

 

 هواى تازه براى غروب نسل هلاک/  
 
 
 شروع بارش باران خاک در افلاک/ 

 

 "امام"، پرده اى از نور و آسمان و سکوت  
 
 
 
/ عبور سرزده و شاعرانه ملکوت

 

/ "امام" ، هیمه بر آتش در حکومت سرد  
  
 
/ یگانه واحه‌ی سرسبز درصحارى درد  
 
 
 
/ "امام"! داغم چو داغ رفتنت تازه است   
 
 
/ شبیه صبر تو غم‌هاى من بى‌اندازه است...


لب تو سرخ و چشات سبز همه در اطاعتت

شده کوهای ولنجک مثل صلابتت 

برج میلاد شده مثال قد و قامتت

 

پیچ شمرون شده تشبیه کمون ابروهات 

از خراسون تا ونک پرشده از حکایتت

 

همه موندن که برن یا بمونن پشت چراغ 

لب تو سرخ و چشات سبز همه در اطاعتت

 

همیشه رابندونه خیابونای شهرمون 

وقتی تو پیاده میری واسه سلامتت

 

عید هر سال که میری مسافرت سمت شمال 

توی تهرون کسی نیست همه میان سیاحتت

 

آسمون حسود شده میخواد یه کم زمین بشه 

که زمین حال میکنه از این همه نجابتت

 

ما که وصفتو شنیدیم و هنوز ندیدیمت 

سر کوچه ها پلاسیم که کنیم زیارتت

 

پاشو وایسا که همه زیر خاکیا منتظرن 

که قیامت بشه از قیام قد وقامتت

 

                                                     م.صالح نژاد

 

پروردگار من...!

TinyPic image

 

از حضیض خاک به عزیز افلاک سلام می کنم ... 

 

 نمی دانم گفته هایم از حقارت بندگی ام برمی خیزد، به اوج افلاک 

 

می رسد ، یا بر نیامده ازنفس ، درنزدیکی وجود خاکی ام درمشتی 

 

عدم فرو می ریزد... . 

 

پروردگار من...! 

 

من غباری نا چیزم ازان ، مشتی خاک که روزازل بار سنگین امانت 

 

بر دوشش نهادی ... . هنوز ازاعماق فطرتم ندای « قالوا بلی »  

 

برمی خیز د ! وازخمیرتنم بوی ان عشق که به غمزه ای می چکاندی !  

 

خدای من... ! من از فرزندان ادمم ... ! ایا دراندیشه های خدایی ات 

 

یادی از من هست ؟ من همانم که زیر خیمه ی زیبای افلاک و برقلمرو 

 

حضور توسال ها زندگی کردم ، بارها صمیمانه صدایت زده ام ... ! 

 

درمقابل عظمت و بزرگی ات برخود لرزیده ام ! از شوق تو لبریز امید  

 

گشته ام وهر روز نزدیکی غروب که یاد توغمناک بردلم نشسته است 

 

باهمه ی حجم اندوهم، تورا ستایش کرده ام و نالیده ام . 

 

خدایا...! واینک در گذر غمناک و خیال انگیزعمربه تو پناه اورده ام 

 

ازاندوهی که دل را می رنجاند.  نیت کرده ام که «غم های بی تویی» 

 

را تنها برای تو بنویسم ! شاید بعد ازاسمان مناجاتم پرا زقاصد هایی 

 

باشند که نامه های مرا دراسمان ها به تومی رسانند ! یا فرشتگانی  

 

که ازاسمان فرود می ایند تا حرف های اسمانیم را به عرش برسانند... .

رفت و مرا در این شب اندوه جا گذاشت

                                      او هم برای گریه ی من شانه ای نشد  

                                       رفت و مرا درون غمم ماندگار کرد  

                                       با سردی اش به جای تسلای قلب من  

                                        گلواژه های شعر مرا بی بهار کرد 

                                                   ****

                                           گفتم به او برای دل خسته اندکی  

                                           ای آخرین پناه من آغوش می شوی؟ 

 

                                           لبریز گفتن است دل بی نصیب من  

                                            آیا برای حرف دلم گوش می شوی؟ 

 

                                                    ****

                                            در اوج گریه گفت که آغوش می شود  

 

                                              با شانه ای که همدم شب گریه ها شود  

 

                                             می خواست جای گریه بخندم به روزگار   

 

                                              می خواست غم ز روز و شب دل جدا شود

                                                  ****  

                                               اما دریغ و درد که او نیز بیش از این  

 

                                                تاب تحمل من دیوانه را نداشت  

 

                                                از خویش راند این دل محنت کشیده را   

                                                رفت و مرا در این شب اندوه جا گذاشت  

 

مریم علی اکبری

                                    

در غربت این شهر عزادار به دیوار ....

همسایه ی دلمرده ی دیوار به دیوار 

 


ما را چو یکی پنجره بسپار به دیوار  

 

 مصراع به مصراع همه سنگ و کلوخیم
 

 

ما را بنویسید به دیوار به دیوار  

 


زان روز که فریاد تو در کوچه درو شد
 

 

روی من و این طبع گنهکار به دیوار  

 

 این آینه را مشکن و بگذار بماند  

 


این قاب فرو رفته به زنگار به دیوار 

 

 

 تصویر من گمشده در خاطره ها را 
 

 

با میخک افسوس نگهدار به دیوار  

 

 از آن همه فروردین امروز نمانده است 
 

 

جز سایه ی یک مشت سپیدار به دیوار  

 

 

 

 مرشد بنشان پرده ی نقالی خود را  

 


در غربت این شهر عزادار به دیوار .... 

 

سعید بیابانکی

 

 

با من برقص ،ظهر و شب و بامدادها

 

 در من بپیچ وُ شکل همین گردبادها 


با من برقص ،ظهر و شب و بامدادها

تنهاترین مسافر این شهر خسته ام
 

ناباورانه رفته ام آری زِ یادها

سیمرغ وُ بیستون وُ تب تیشه در غزل 


هی شعله می کشند درونم نمادها

آه ای خدای معجزه ی شاعرانه ام 


خط می زنند بی تو تنم را مدادها!

خوش کرده ام تمام دلم را به عشق تو
 

زخمی نزن به پیکر این اعتماد ها

لب گریه های منجمدم را نظاره کن 


پس کی؟بگو نمی رسی آیا به دادها؟

باید برای آمدن تو دعا کنم
 

تا لحظه ی اجابت این وان یکادها

با این همه تو دوری وُ آری نمانده است
 

چیزی به غیر خاطره در ذهن بادها 

 

(ازخودم نیست)

 

آقا! منم کسی که به تو راه بسته‌ام

می‌کرد مشق دیگری از قاف و شین و عین  

 

در محضر نگاه رحیمانه حسین  

 

شوق وصال در دل بال و پرش شکفت  

 

اقرار را بهانه پرواز کرد و گفت:  

 

 سنگی که قلب آینه‌ها را شکسته‌ام  

 

 آقا! منم کسی که به تو راه بسته‌ام  

 

حالا ولی به سوی شما بازگشته‌ام   

 یعنی که من به سمت خدا بازگشته‌ام  

 

 تا سرنوشت دائمی‌ام را عوض کنم  

 

بگذار با تو زندگی‌ام را عوض کنم

بغض تازه

در من ترانه های قشنگی نشسته اند

انگار از نشستن  ِ بیهوده  خسته اند

انگا ر سالهای  زیادی ست  بی جهت

امید  خود  به این دل ِ دیوانه  بسته اند

ازشور و مستی  ِ پدران ِ  گذ شته مان

حالا به من رسیده و در من نشسته اند ...

من باز گیج می شوم از موج واژه ها

این بغضهای تازه که در من شکسته اند

من گیج گیج گیج ،  تورا  شعر می پرم

اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند

« باران عشق » (به یاد پدربزرگم)

                                 

                  باران شدی و باز هوا ابری ات شده  

                 این باد سرد باعث بی صبری ات شده 

                    چتر محبت تو شده سر پناه من  

                    باران شدی ببار به دشت نگاه من 

 

                    موسیقی ترنم باران ، صدای عشق  

                    شاعر شدم که پیش روم پابه پای عشق  

                    مادر ببین به عشق تو تصنیف خوان شدم  

                    تو آن الهه ای که برایت بنان شدم  

                    با اشک خود به زندگی ام شور داده ای  

                    بر مثنوی تو جلوه ماهور داده ای 

 

                    عشق شما خدای نکرده اگر نبود  

                    اصلاً غزل نبود ، سرودن هنر نبود  

                    هر شب سیاه مشق نوشتم برای تو 

                    مانده میان هر غزلم ردّ پای تو  

                   در عکس های کودکی ام پرسه می زنم  

                   تا بشنوم به گوش دلم ، لای لای تو  

                   " خیر از جوانی ات " غزل هر شب تو بود  

                   یادش به خیر، خیر جوانی ، دعای تو 

                    در آخر غزل به خدا می سپارمت  

                    مثل همیشه از ته دل دوست دارمت 

 

امیر حسین آکار

کولی

فهمید دارم حسرتی، داغی، غمــی فهـمید 

از حجــم اقیــانوس دردم شبنــــــمی فهمید

 

می گفت یک جــایی دلم دنبال آهویی است 

فــال مــرا فــهمی نفــهمی مبهــمی فـهـمید

 

این کـولی زیبــا دو مــاه از ســـال می آمد 

وقـتی کــه می آمد تمــام کــوچه می فهمید 

 

اوداشـت هفـــده سـال- یا کمــتر- نمی دانم 

مـی شد از آن رخسـار زرد گنــدمی فهمید

 

امسـال هــم وقتـی که آمد شهــر غـوغا شد  

امسـال هــم وقتـی کــه آمـد عالــمی فهمید: 

 

مـو فالـگیرم... اومدم فالت بگــیرم.... هـا 

فهــمـید دارم اضـطرابی ، ماتـمـی  فهــمید 

 

دستــم به دستـش دادم و از تب ،تب سردم 

بی آنکـه هـذیان بشـنود از مـن کمی فهمید 

 

بخـتت بلـنده... ها گلو! چشمون دشمن کور 

راز تــونـه گـفــتـم  پریـنــو آدمــی  فـهـمید 

 

هی گـفت از هـر در سخـن، از آب و آیینه 

از مهـره  مار و طلسم و هر چه می فهمید

 

بـا اینهـمـه او کــولی خــوبی نخــواهـد شـد 

هـرچـند از باران چشـمـم  نـم نـمی  فهمـید 

 

مــی خـــوانــد از آیـیـــنه راز مــاه را امـا 

یک عمـــر من آواره اش بودم، نمی فهمید 

 

محمد حسین بهرامیان

آغوش تو دریاست،..............

آغوش تو دریاست، باشی می‌پرند از خواب 


در بندر چشمان من صدها پری بی‌تاب 

با من شبیه قایقی از نور می‌رقصد 


تا صبح بر موج نوازش‌های تو، مهتاب 

لب‌های من دو ماهی  قرمز که می‌لرزند 


از ترس تُنگ و تور، از تقدیر دور از آب 

گرداب و توفان پیش روی ما فراوان است
 

دریانورد ناشی‌ات را بیشتر دریاب!

حالا که بعد از سال‌ها دریا فقط رویاست
 

تو نیستی و من اسیرم توی این تُنگاب 

از من کسی اما به جز نام تو نشنیده‌ست
 

ماهی فقط می‌گوید: آب آب آب آب آب آب … 

 

 

 

مژگان عباسلو

گر باز هم خدا بخشید

 

بگیر دست مرا تا غزل خراب کنیم   

     

تمام قافیه‌ها را پر از عذاب کنیم  

 

به کورچشمی این دزدهای تکراری   

   

   

دلی شکسته و خود چهره در نقاب کنیم   

 

گناه-توبه٬اگر باز هم خدا بخشید  

 

      

به نام نامی شیطان فقط ثواب کنیم  

 

گذشت دوره‌ی مردانگی٬اگر مردی:    

        

بیا که هر چه که مرد است٬زن خطاب کنیم  

 

شکسته بغض غزل باز گریه خواهد کرد  

       

صدا نکن که غزل را دوباره خواب کنیم

خورشید می شد ناپدید آرام آرام

خورشید از کنجی رسید آرام آرام
 

 

روی زمین دستی کشید آرام آرام

 

 

دستش به صحرایی رسید و تیغ آتش 

 


انگشت هایش را برید آرام آرام
 


ابری غزل می خواند و اشک داغ مردان
 

 

روی محاسن می چکید آرام آرام 


خورشید هم آمد کمی باران بنوشد 

 


این درد دل ها را شنید: «آرام آرام _ 


وقت وداع ِ .. نه، وصال ما رسیده
 

 

باید کفن بر تن کنید آرام آرام» 


از آن طرف شیون به پا شد داشت آتش
 

 

خون زمین را می مکید آرام آرام 


خورشید گرمش شد و بالا رفت از آن پس 

 


از روز می شد ناامید آرام آرام 


چشمی به هم زد خون ز چشمانش فرو ریخت 

 


گم شد در آن سرخ و سپید آرام آرام 


در چشم خون آلود آب از بین می رفت  

 


تصویر اندامی رشید آرام آرام

 


آن سو غروب هق هق و همگام با آن  

 


قلبی در این سو می تپید آرام آرام 


خون گریه ی خورشید هم خشکید و تنها 

 

 


از نیزه ها خون می چکید آرام آرام 


روی زمین پر بود از چشمان خاموش
  

 

خورشید می شد ناپدید آرام آرام 

 

 

ا.سادات.هاشمی

سلام من به محرم

 

ســـلام مــن بــه مـحـرم، مـحـرم گــــل زهــرا   

 

                                            بـه لطـمه‌هـای ملائـک بـه مــاتـم گــل زهـرا   

 

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه تشنـگی عـجـیـبـش 

 

  

                                            بـه بـوی سیـب زمـینِ غـم و حـسین غریـبش 

 

  

سلام من بـه محـرم بـه غصـه و غــم مـهـدی  

 

                                            به چشم کاسه ی خون و به شال ماتم مـهـدی  

 

سـلام من بــه مـحـرم بـه کـربـلا و جـلالــش  

 

                                            به لحظه های پـرازحزن غرق درد و ملامش  

 

 

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه حـال خستـه زیـنـب  

 

 

                                            بـه بــی نـهــایــت داغ دل شـکــستــه زیـنـب  

 

 

سلام من به محرم به دست ومشک ابوالفضل  

 

 

                                            بـه نـا امیـدی سقـا بـه سـوز اشـک ابوالفضل  

 

 

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه قــد و قـامـت اکـبـر  

 

 

                                            بـه کـام خـشک اذان گـوی زیـر نـیزه و خنجر  

 

 

سلام من به محرم به دسـت و بـازوی قـاسم 

  

 

                                            به شوق شهد شهادت حنـای گـیـسـوی قـاسم 

 

 

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه گـاهـواره‌ی اصـغـر 

 

  

                                           به اشک خجلت شاه و گـلـوی پـاره‌ی اصـغـر  

 

 

سـلام مـن بـه مـحـرم به اضـطـراب سـکـیـنـه   

 

                                           بـه آن مـلـیـکـه، کـه رویش ندیده چشم مدینه   

 

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه عـاشـقـی زهـیـرش   

 

                                          بـه بـازگـشـتـن حُر و عروج خـتـم به خیرش   

 

سلام من بـه محرم بـه مسـلـم و به حـبـیـبش   

 

 

                                          به رو سپیدی جوُن و به بوی عطر عجیـبـش   

 

سلام من بـه محرم بـه زنگ مـحـمـل زیـنـب  

  

                                         بــه پـاره، پـاره تــن بــی سـر مـقـابـل زیـنـب   

 

سلام من به محـرم به شـور و حـال عیـانـش   

 

                                         سلام من به حسـیـن و به اشک سینه زنـانش

 

دوست دارم که حال خوبم را با صدای بلند بنویسم ............

 سخت پابند چشم های توأم، ساده دل کَنده ام از این دنیا 

مثل دیوانه های زنجیری، مثل گنجشک های سر به هوا 

تازه پی برده ام به سرمستی، تازه پی برده ام به جام شراب 

تازه فهمیده ام جهان یعنی، زندگی بین مستی و رؤیا 

دوست دارم جهان شروع شود در نگاه من و تو از آغاز 

مثل برخورد اولین لبخند بین لب های آدم و حوا 

دوست دارم که حال خوبم را با صدای بلند بنویسم 

شادم از لحظه های بی دیروز، شادم از لحظه های بی فردا 

دوست دارم بلند خنده کنم تا جهان پُر شود از این مستی 

یا بگریم چنان که بوتیمار، یا برقصم چنان که مولانا 

دوست دارم مسافری باشم، هرچه دارم به آب بسپارم 

دوست دارم که ناخدا باشم، با همین دست های کوچک، تا ـ 

با دلم قایقی درست کنم، بسپارم به آب های خلیج 

تا مرا هِی کند به دورادور، ببرد تا به آخر دنیا 

دوست دارم،... ولی نه می خواهم ساده بنویسم عاشقت هستم 

چون پلنگی به خواب بعد از ظهر، چون درختی به آخر سرما.

 

جواد کلیدری ـ اسفند 1385

زنی که در شعر آب تنی می کند چه خوشبخت است ...

زنی که در شعر آب تنی می کند 


هم آغوش واژه ها میشود 


زمان را با افعال اندازه می گیرد
 

دل به قافیه می بندد 


چکامه در دست در امتدا اوراق می دود
 

از شرح آنچه داستان زندگی ست هراسی ندارد 


سرنوشت را به قصیده پیوند می زند 


یاد گرفته هر چه از تنهایی چشیده به سطر ها بریزد
 

و از کاغذ به رویا سفر کند ...
 

از حالا تا همیشه بر آتش ناگفته ها می رقصد
 

و بر تاول نا شنیده ها چرخ می زند
 

خواب غزل می بیند 


به روزگارمی خندد
 

از عشق می نویسد
 

زنی که در شعر آب تنی می کند چه خوشبخت است ...


تمام هستی یک قاصدک

من شاعرم نه  خواننده 

 

هیس!!! 

 

بین خودمان بماند  

 

 

 

شاعران سکوت را ترجیخ می دهند. 

 

........................................................................... 

 

قسم به فاعلات غزل شعر میبارم  

 

به روی صفحه تقویم ترانه میکارم 

 

 

شکوه مبهم بغضی اساطیری  

 

هله هجای شکسته که وزن می گیری  

 

نشسته بر تن لذت غبار دردی تا  

 

بسوزد واز نو بساز فردا را  

 

درخت سیب وجودم شکوفه اش خشکید  

 

از این همه طوفان که درهمم پیچید  

 

شکسته بال پرستو وکوچ ممنوع است 

 

 

مهاجران قدیمی که دست روی دست  

 

در انتظار عبوری به نام آزادی  

 

 

خیال خام پرستو !امید بر بادی  

 

شکایت یک موج خسته از دریا  

 

پرندگان غریبه در آسمان ما؟  

 

تمام هستی یک قاصدک همین بوده  

 

همیشه در خبرش نقطه چین بوده  

 

شنیده می شود این بار کلاغ همسایه  

 

که روی درختان باغ لم داده  

 

(کبوتران سپیدت وطن کجا رفتند؟  

 

کجاست آن همه غیرت وطن چرا رفتند؟)  

 

من از تلفظ این غصه ها زمین گیرم  

 

به خاطر یک جرعه عشق می میرم  

 

دوباره چک چک باران به سقف تنهایی  

 

صدای خسته اکرم !چرا  نمی آیی؟  

 

               خودم

شعر چای است و گلوی حاضران تر می شود

واژه در سر مثل آبی در سماور می شود  

 

شعر چای است و گلوی حاضران تر می شود 

 

جا به جا کردم در این بیت آسمان را با خزر   

گوش ماهی قاصدک ماهی کبوتر می شود 

 

قهوه چی با چای می آید -و من با یک غزل  

 

خستگی های من و او  این به آن در می شود   

 

مشتری از جنگ می ترسد -و بمب هسته ای   

من از آنوقتی که ابروهات خنجر می شود 

  

از قشنگی ات جهان کلک و پرش را ریخته 

  

رو به هر گل می کنی یکدفعه پرپر می شود 

 

 

بغضها را اشک می ریزم که حال چشم من 

 

مثل حوض کافه با فواره بهتر می شود 

  

می شود از آبشار و جنگل و مه شعر گفت 

 

نه ولی لبخند تو یک چیز دیگر می شود  

 

 

جواد منفرد

که عشق اما نیست.........

در این حصارنظامی که عشق... اما نیست !  

  

پریدن از لب خواب تو جاش اینجا نیست  

خیال آبی یک آسمان طولانی   

تو را به وسعت یک پر زدن که بیجا نیست  

چه بسته اید مرا بال و پر نمی خواهد   

کسی که از قفسش آفتاب پیدا نیست 

شکوه پنجره بسته ، ستاره می چکد از  

 

دریچه ای که پر از ازدحام فردا نیست  

شروع شرقی یک عشق تازه می ترسم  

بیان کنم ، بنویسم ؛ اگر چه پروا نیست  

پر از خیال توام گر چه بی توام آری  

جزیره ای شده ام که میان دریا نیست 

به خواب می روی و خواب شرم می بینی  

دوباره می پری از خواب و باز لیلا نیست 

دلت گرفته هوا چکه چکه بارانی است  

شب بدون ستاره نوید عریانی است  

بخواب کله ی معصوم ماه در بغلم  

که خواب ناز تو دیوانه وار طوفانی است  

قسم به اشک ستاره قسم به طعم بهار  

به هر عجیب ترین واژه ای که زندانی است  

قسم به هر چه که در این سفر پرید از من  

به شور رد لب تو که خط پایانی است  

قسم به خیره شدن های چشم آهویت  

حضور گنگ تو در من ظریف و طولانی است  

 

محمد ارثی زاد

 

ترجـیـح مـی دهــم نفسی زنـــدگــی کـــنم.........

ایـــن روزها تــمام حـواسـم بـه زنـدگیـست  

  ترجـیـح مـی دهــم نفسی زنـــدگــی کـــنم

 

  ترجـیـح می دهــم شـده حتـی به زور وهـم  

  با هــر بـهانه ای ٬ هوسی ... زنــدگـی کــنم

 

  حتی اگـر ... اگـر بشــود پشــت پلــک هـات   

  در پشــت میــله ی قفسی زنــدگــی کنـم ـ

 

   ـ زیباست ! ـ اینکه قید مرا ... نه نمی شــود   

   من بی تو ... بی تو با چه کسی زندگی کنم

  

   شـیریـن من حقــیقـت من تلخ ـ تلخ نیســت 

  

   رفتـی کــه بـا خـیال گسی زنــدگـــی کــــنم 

  

   بعد از تو هیــچ کس ... به خــدا مثل تو نشـد  

 

   بعــد از تو نه ... نـشد نفسی زنــدگــی کــنم

   

    کـی کـوک می شوی دل من کـوک شد بـزن  

    تا پــرده ـ پــرده تا نــت سـی زنــدگــی کــنم

    ***

    حــالا تــمـــام ثــانیـــه هـــا ... آرزو شـــدنـــد  

    شــایــد دوبـــاره تـــو بــرسی زنــدگـــی کنم

                                               

                              آبان ۸۷

 رضا وعیدی

حقیقت دارد تورا دوست دارم

حقیقت دارد  


حقیقت دارد  


تو را دوست دارم  


در این باران  


می‌خواستم تو  


در انتهای خیابان نشسته 
 

باشی  


من عبور کنم 
 

سلام کنم  


لبخند تو را در باران  


می‌خواستم 
 

می‌خواهم  


تمام لغاتی را که می دانم برای تو 

 
به دریا بریزم  


دوباره متولد شوم 

 
دنیا را ببینم  


رنگ کاج را ندانم 
 

نامم را فراموش کنم 
 

دوباره در اینه نگاه کنم  


کلمات دیروز را  


امروز نگویم  


خانه را برای تو آماده کنم 
 

برای تو یک چمدان بخرم 

 
تو معنی سفر را از من بپرسی  

 

 
لغات تازه را از دریا صید کنم  


لغات را شستشو دهم  


آنقدر بمیرم   


تا زنده شوم 
 


شعری از دفتر یادگاری با صدای احمدرضا احمدی

  

خواست چشمان کوچه‌ تر باشد

                                                                                      علیرضابدیع


 

 

کفش‌هایش به سمت در چرخید شاید این آخرین سفر باشد  

به همین راحتی مسافر شد! پا به متن سیاه جاده گذاشت 


 

او که در سطر زندگی می‌خواست روی هر واژه ضربدر باشد   

 

بعد از آن، ماهیان یتیم شدند، آسمان پا به ماه شد در حوض  

 


مادر پیرش آرزو می‌کرد که کاش نوزادشان پسر باشد   

 

همسرش حرف های سربسته پست می‌کرد: «تا به کی باید-  

  


چشمهایم اسیر پنجره‌ها، گوش‌هایم کلون در باشد»   

 

یک کلاغ سپید رو به جنوب پر زد از کاج‌های بعدازظهر   

 


مادر پیر او دعا می‌کرد: کاش این‌بار خوش خبر باشد  

¤¤¤  

ایستاد آنچنان که شاخه‌ی سرو، رو به اصرار باد بی‌مقصد 


 

 

خواست ثابت کند که ممکن نیست میوه‌ی کاج‌ها تبر باشد  

 

 

خاکریز آسمان هفتم شد، ماه برداشت کوله بارش را   


چکمه‌ها رو به آسمان کردند... شاید این آخرین سفر باشد

 

آسمان ابر پشت پایش ریخت خواست چشمان کوچه‌ تر باشد   

 
۱۳۸۵/۰۸/۲۳

می‌نوشتم عشق...............


می‌نوشتم عشق دستم بوی شبنم می‌گرفت 


آهِ حوای درون دامان آدم می‌گرفت 


می‌نوشتم شعر یک توده شقایق بود و آه 


آشنا دستی ز دست باد مریم می‌گرفت
 

می‌نوشتم شاعری سر در گریبان غروب 


یادگاری می‌نویسد، عشق ماتم می‌گرفت
 

می‌رسیدم تا لب دریا نگاهم بود و موج 
 

انتشار آبی امواج را غم می‌گرفت
 

می‌گذشتم از گلاب کوچه‌ی اردیبهشت 


بوی گل‌های اشارت در پناهم می‌گرفت 


با تو می‌گفتم فقط از ابرها، آئینه‌ها 


یک قلم، یک دفتر بی‌نام عالم می‌گرفت 


می‌کشیدم نقش باران روی پلک داغ باغ 


می‌سرودم یک غزل باران دمادم می‌گرفت  

 

 غزل تاجبخش