قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

مستی

می دونم که به سبک وب من وقلمم نمی خوره وهماهنگ نیست که این ترانه رو بذارم اما نیاز دارم که بذارمش ببخشایید.......... 
 
مستی ام درد منو دیگه دوا نمی کنه

غم با من زاده شده منو ها نمی کنه

شب که از راه می رسه غربت هم باهاش
میاد

توی کوچه های شهر باز صدای پاش میاد

من غمای کهنمو ور می دارم
 
که توی میخونه ها جا بذارم

می بینم یکی میاد از میخونه

زیر لب مستونه آواز می خونه

مستی ام درد منو دیگه دوا نمی کنه
 
غم با من زاده شده منو رها نمی کنه
 
منو رها نمی کنه منو رها نمی کنه

گرمی مستی میاد توی رگ های تنم
 
می بینم دلم می خواد با یکی حرف بزنم

کی میاد به حرفای من گوش بده

آخه من غریبه هستم با همه

یکی آشنا میاد به چشم من

ولی از بخت بدم اونم غمه

مستی ام درد منو دیگه دوا نمی کنه
 
غم با من زاده شده منو رها نمی کنه

خسته از هر چی که بود

خسته از هر چی که هست

راه می افتم که برم

مثل هر شب مست مست

باز دلم مثل همیشه خالیه

باز دلم گریه ی تنهایی می خواد
 
بر می گردم تا ببینم کسی نیست

می بینم غم داره دنبالم میاد

مستی ام درد منو دیگه دوا نمی کنه


غم با من زاده شده منو رها نمی کنه

منو رها نمی کنه منو رها نمی کنه
نظرات 3 + ارسال نظر
سعدی چهارشنبه 1 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:24 ق.ظ

منم می بینم که دلم می خواد با یکی حرف بزنم ... کی میاد به حرفای من گوش بده.. خوب پس ... زندگی همینه .. فقط اونقدر صادق و ساده باشیم که احساسمون رو بیان کنیم .

بگم که دیگه نگاهم هم نکنی؟ چهارشنبه 1 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:34 ب.ظ

خیلی راحت جواب سلام پسرها را می دهی، به سوالاتشان جواب می دهی، دعوت چاییشان را قبول می کنی، شوخی می کنی و عاشقشان می کنی. همیشه کارت همین است: طنازی بی آن که عین خیالت باشد در دل طرف مقابل چه آشوبی به پا کرده ای. به همه خیلی راحت می گویی دوست! اسم کوچکشان را صدا می کنی و در دلشان نور امید روشن می کنی، بی آنکه بدانی و وقتی نوبت ابراز علاقه می رسد تازه تعجب می کنی و می گویی ای بابا فلانی هم بی جنبه هست! بعد بدون اینکه حتی یک ذره خودت را در این آشوب مقصر بدانی خیلی راحت یک سلام ساده را هم از او دریغ می کنی و ککت هم نمی گزد. این ها را می گویم چون می ترسم، می ترسم به محض این که بو ببری خبرهایی است خیلی راحت نامم را از فون بوکت حذف کنی و خلاص. تازه اگر ببینی، بدانی که چه ها برایت نوشته ام، تک تک حرکاتت چگونه در حافظه ام حک شده است و تکه کاغذی را که آدرس وبلاگت را نوشته بودی به دیوار اتاقم چسپانده ام. وقتی با تو ام می دانم همیشه دارم یک گل سمی را می بویم که ممکن است به نابودیم بیانجامد. مهم نیست، خلقیات اخلاقی تحمل ناپذیرت هم، ایراد های جزئی قیافه ات هم، عین این است که همراه کیک تولدی خوشمزه چند قطره شمع بلمبانی. زیاد سخت نیست ایرادهایت را ندیده گرفتن. مثلا دماغت که گنده تر شده از وقتی صورتت لاغر شده...... است، ن. مثلا زود عصبانی می شوی و کلا خلقت افسرده است. مثلا چشم هایت همیشه دروغ می گویند. آن دو چشم درشت سبزکه همیشه برق می زنند و انگار از کار دنیا در تعجب، خوب بلدی با خنده های الکیت افسردگیت را ماس مالی کنی و در عین حال با کوچکترین فکر بد که حتی به سرعت شهاب سنگ از ذهنت می گذرد فوری رو ترش می کنی و لب و لوچت آویزان می شود. شکست خوردی خانمم! خودت را لو دادی! و آن راز، رازی که از در درونت نگه داشته ای و کسی نمی داند، آن راهی که رفته ای و به بن بست رسیده ای، چیزی گنگ که همیشه در خود پنهانش می کنی و با هزار مصیبت کشفش کرده ام، داستانی که در وبلاگت تعریف می کنی و من از همان اول فهمیدم که هدف برملا کردن آن راز مگوست...برو که راهت مبارک باد، چقدر دوست دارم با بازگو کردنش برای همیشه از شرش خلاص شوی

نمیگم چهارشنبه 1 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:38 ب.ظ

از همان روز شروع شد آری و تا همین حالا ادامه دارد. داستان دلدادگیم را می گویم. قسم نخورده ام که از آن خودم کنمت، چون می دانم هر چه محکمتر بگیرمت بیشتر در می روی. سرنوشت من بیشتر بستگی به شانس و تصادف دارد که به چشمت بیایم یا نه. این را از آدم هایی که دور و برت جمع کرده ای می دانم. گروهی که عمیقترین شکاف های جامعه را منعکس می کنند. یکی از پایین شهر و یکی بالا، یکی زیبا و یکی بدترکیب، یکی دکتر و یکی دیپلم ردی. محال است بتوان فهمید معیارت برای انتخابشان چیست. گاهی دوست دارم بزنم زیر گوشت وقتی می بینم داری با آن پسر عجوزه با عینک ته استکانیش بحث فلسفی می کنی و اصلا هم در جریان نیستی که طرف دارد تو را با چشمهایش می خورد. گاهی هم چنان پوز آن بدبختی را که دوستت دارد به خاک می مالی که اگر رقیبم نبود می آمدم و وساطتش می کردم. البته می دانم، در دنیای آشفته تو نظمی برپاست که تنها خودت از وجودش با خبری، و البته منی که مدت هاست رصدت می کنم. رصد کردن تو البته که آسان نبود. عین سیاره ای بودی که تا می خواستم خوب ببینمش و شناساییش کنم از دستم در می رفتی، می رفتی قائم می شدی یک گوشه دیگر کهکشان. رنگ عوض می کردی، جهت عوض می کردی. وقتی هم که ثابت بودی درخششی داشتی که آنقدر خیره ام می کرد که کلا یادم می رفت که چرا انداخته امت در لنز دوربین.

نه! اشتباه می

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد