قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

وقتی بزرگ شدی می فهمی

تو کودکی آرزو داشتم که بزرگ بشم تا معنی کلماتی چون مهربانی و محبت رو بفهمم  
چون هنگامی که تو بحث بزرگترها شرکت می کردم گاه گاهی سخن از امید و رویا .... 
 
به میان می یومدو من از شنیدن اونا مات و مبهوت سکوت رو نشانه رضایت   
قرار می دادم و هر گاه از مادرم سئوال می کردم او در جوابم می گفت:  
وقتی بزرگ شدی می فهمی  
یک روز هنگامیکه پدر و مادرم با چند تن از اقوام صحبت می کردندمن هم تو گوشه ای 
  
 
نشستم و به حرفاشون گوش می دادم.وقتی اونا در میون صحبتاشون از وفا و معرفت 
 
 
 سخن گفتنداین سوال تو ذهنم ایجاد شد که وفا و معرفت چیه ؟هیچ وقت از مادرم در  
 
این مورد سوال نکردم چون جواب مادرم رو می دونستم حالا که بزرگتر شدم  
 
معنی اونا  رو دریافتم و می تونم بی معرفتی و بی وفایی رو احساس کنم و ا 
 
ین بار آرزو می کنم  ای کاش همون کودک نه ساله باقی می موندم..........................
 
نظرات 2 + ارسال نظر
سعدی چهارشنبه 1 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:19 ق.ظ

سلام.. کودک نه ساله هم هزار تا بهانه داره ... اینکه بزرگ بشیم تا بفهمیم خودش هنر هست .. بعضی ها بزرگ شدند و وفا و معرفت رو یاد نگرفتند ولی این دلیل نمیشه که ما به خاطر اونها که توی کلاس اول دبستان نمره قبولی نگرفتند و رد شدند ما هم توی اون کلاس بمونیم .. ما باید به رشد خودمون ادامه بدیم .. مسیح میگه : تا زمانی که همچون کودکان پاک و ساده نشوید به ملکوت خدا راه نخواهید یافت .. دستانمان رو به هم بدهیم و بالهای عشق رو باز کنیم و به سوی ملکوت خدا پرواز کنیم ..من ایمان دارم که شما وفا و ومعرفت و عشق و امید رو به فرزندانتان یاد خواهید داد ..

نمیگم چهارشنبه 1 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:36 ب.ظ

نه! اشتباه می کنند آن هایی که فکر می کنند تو مغروری. البته بین خودمان است یک چیزهایی آن ته وجودت هست ولی قضیه این نیست. مسئله این است که وقتی بحث می کنی، کتاب می خوانی، کنفرانس می دهی و یا گوشه ای از محوطه چایی به دست با دوستانت گپ میزنی کلا یادت می رود که زیبایی، مشکل تو این است عزیزترینم که همیشه زیادی تمرکز می کنی به کاری که داری انجامش می دهی. برای همین از دور و برت می بری. دیواری می سازی اطرافت که نفوذ از آن غیر ممکن است. مگر این که کارت تمام شود و برگردی به دنیای ما. یک چیز دیگر هم هست که با افتخار من کشف کرده ام، توی شازده کوچولو تنها در سیاره کوچکت زندگی می کنی، با گل سرخت و یک صندلی خالی، و بیشتر وقت ها با خودت حرف می زنی، می شکافی و دوباره سوار می کنی، می بری، می دوزی، می سازی و ویران می کنی و همه ما ها را از همان سیاره کوچک دید می زنی و برای همین بیشتر اوقات نمی فهمی از مغزمان چه می گذرد. در همان دنیای کوچکت آنقدر خوشی ها و نا خوشی های خود را داری که دیگر توجهی به ما نکنی. برای همین است که ساده ترین اتفاقات را نمی بینی. بعد از همه متوجه وقایع می شوی و از این بابت حرصت می گیرد. با این وجود شازده خانوم کمتر زمانی است که دعوت شخصی را برای ورود به سیاره اش بپذیری. سیاره خودت را که نگو، مدت هاست درش مهر و موم است. با این وجود خبر نداری من شیطان دزدکی جای جای سیاره ات را مدار بسته زده ام!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد